Part 48

133 34 27
                                    


لوهان نیم نگاهی به ساعت انداخت؛ چیزی به نیمه شب باقی نمونده بود و هنوز هم توی سازمان بودن. دوباره به پاکت سفیدی که جنی روی میزش گذاشت خیره شد و نفس عمیقی کشید.

_ میدونی این چه معنی ای داره؟

با صدای ارومی پرسید و جنی با وجود تمام افکاری که ذهن ناآرومش رو آذیت میکردن با لحن محکمی جواب داد.

_ دیگه نمیخوام یکی از مهره های بازی تو باشم پروفسور.

لوهان نمیتونست نگاه خیرش رو از نوشته ی تایپ شده روی اون پاکت بگیره. با وجود اینکه هیچوقت اجازه نمی داد احساساتش بر منطق و قوانینش غلبه کنن، باورش نمی شد جنی درست قبل از رسیدن به اهدافش چنین تصمیمی گرفته.

_ بخاطر اون شب ترسیدی... برای همینم الان...

جنی با اشاره ی لوهان شبی رو مرور کرد که اون سراسیمه پشت در آپارتمانش مشت هاش رو روث در می کوبید و از یه خطر بزرگ حرف می زد.

اون شب وقتی لوهان بهش گفت باید اون ساختمون رو ترک کنن و برای مدتی کنار هم زندگی کنن قبل از اینکه دلیلش رو بدونه باهاش مخالفت کرد. اینکه لوهان از روی اجبار یا برای محافظت از اون به آپارتمان خودش برگشت سوالی بود که جوابش حالا دیگه براش اهمیتی نداشت. حتی با اینکه بعد از شنیدن حرف های کیونگسو به این نتیجه رسید که لوهان توسط اون تهدید شده و فرضا بخاطر همین مخفیگاه لیسا رو لو داده، احساس می کرد تمام این مدت لوهان تمام مهارتش رو بکار گرفته که با ایجاد یه رابطه ی احساسی ازش به عنوان طعمه و وسیله برای گیر انداختن سهون، کای، و بقیه استفاده کنه. نمیتونست انکار کنه بخاطرش چقدر به احساساتش آسیب وارد شده، اما نمیخواست با پذیرفتن و اعتراف این موضوع به اون بهانه و فرصتی برای حفظ رابطه ای که نمیدونست اسمش رو چی باید بزاره بده.

ثانیه ها بود که لوهان داشت صحبت می کرد، اما افکار پر سر و صدای جنی بهش اجازه ی شنیده شدن نمیدادن.

_ جنی... لطفا!

حتی با یک نگاه به صورت اون میتونست بگه هیچ کدوم از حرف هاش رو نشنیده؛ پس این بار بلند و بعد از برداشتن چند چند قدم کوتاه توی نزدیک ترین فاصله به اون ایستاد و سرش رو پایین انداخت.

_ همه ی ما دلایل خودمون رو برای کارایی که انجام می دیم داریم...
من هیچوقت نتونستم خانواده ی کاملی داشته باشم، تمام کسایی که بهشون اهمیت میدادم آسیب میدیدن. منو ببخش که نتونستم از خودم دورت کنم؛ اما اینجوری و الان ترکم نکن.

جنی از قدرت و تسلطی که صدا و کلمات اون روی ذهن و احساساتش داشت می ترسید. هیچوقت هیچ چیزی در مورد زندگی لوهان نمی دونست و حالا هم نمیخواست چیزی بشنوه. بدون اینکه حتی پلک بزنه به لوهان که دستش رو گرفت و به لب هاش نزدیک می کرد تا بوسه ای روش بزنه خیره شده بود که اون خیلی آروم روی دستش زمزمه کرد.

𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now