با عجله خودشو به در خروجی ساختمون رسوند، بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه داشت از پله ها پایین میرفت... همین که سرشو بالا آورد چانیول رو دید که از سمت ماشینش برمیگشت...
همونجا روی پله ها ایستاد، چانیول با دیدنش، انگشتشو روی بینیش کشید و ابروهاشو بالا انداخت._ هیونگ... داری میری؟
سوهو نفسشو محکم بیرون داد و با دقت به سرتاپای چانیول نگاه کرد؟
_ تو اینجا چکار میکنی؟ فکر میکردم خیلی وقته که رفتی...!
چانیول با تعجب نگاهش کرد و ادامه داد.
_ من که خداحافظی نکردم... فقط اومدم بیرون تا کمی آروم شم.
برگشت و با دستش به فضای بیرون اشاره کرد.
سوهو چند ثانیه به چشماش خیره شد، سعی میکرد خودشو جای چانیول بذاره و رفتاراشو درک کنه، سرشو اروم تکون داد و برگشت._ خوبه... هوا سرده بهتره برگردیم بالا.
چانیول لبخند کمرنگی زد و کنجکاو نگاهش کرد.
_ مگه نمیخواستی بری؟
_ نه فقط میخواستم کمی هوا بخورم، الان خوبم.
با لحن عادی ای جوابشو داد و برگشت داخل ساختمون، چانیول نفسشو بیرون داد و دنبالش رفت.
...با باز شدن در اونم به فاصله ی چند دقیقه ی کوتاه، همشون توجهشون به ورود سوهو و چانیول جلب شد، بکهیون و چن به هم نگاه کردن، چن سرشو تکون داد و بکهیون شونه هاشو بالا انداخت.
چانیول به محض اینکه سرشو بالا آورد با شیومین و کیونگسو رو به رو شد، نگاهشو از اونا گرفت و دنبال سوهو رفت.
حالا دیگه همشون کاملا ساکت بودن، بکهیون حس میکرد داره وقتشو تلف میکنه برای همینم از جاش بلند شد و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
_ کیونگسو... من و چن امشب میریم خونه ی تو... باید یک سری کارارو انجام بدیم و همینطور وضعیت سهون رو چک کنیم.
کیونگسو سرشو به نشونه ی تفهیم تکون داد و از جاش بلند شد، خدمتکار رو صدا کرد.
_ آجوشی... لطفا کت من رو بیارید.
یه مرد میانسال با قدمای بلندی وارد سالن شد، در حالی که یه کت توی دستاش بود، پشت کیونگسو ایستاد و بهش کمک کرد که اونو بپوشه، کیونگسو نیم نگاهی به بکهیون انداخت.
_ منم همراهتون برمیگردم، هیونگ باید استراحت کنه.
در آخر حرفش نگاهی به شیومین انداخت، اون در مقابل لبخند زد.
چانیول به سوهو نیم نگاهی انداخت، از سر شب چهرش واقعا نگران بنظر میومد._ هیونگ... میخوای برسونمت؟
سوهو سرشو به دو طرف تکون داد و با لحن آرومی جوابشو داد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...