«سهون»
برای پیاده روی رفته بود بیرون و بدون اینکه متوجه بشه زمان زیادی رو با فکر کردن و قدم زدن سپری کرده بود؛ فکرهایی که هیچوقت به نتیجه نمیرسید.
خسته تر و ناامیدتر از روزای قبل به خونه برگشت، به محض اینکه وارد خونه شد با صدای ترکیدن چیزی دوباره به عقب قدم برداشت، اما چون قبلش در رو بسته بود، فضای زیادی نداشت و کمرش به در برخورد کرد.
خیلی زود صدای همه توی فضای خونه پیچید._تولدت مبارک...تولدت مبارک سهون...تولدت مبارک.
بلافاصله لامپارو روشن کرد و با تعجب به قیافه هیونگاش و خونه نگاه میکرد.
بکهیون، چن، چانیول و کای کلاه های کاغذی ای رو سرشون گذاشته بودن، سوهو کیک تولدی توی دستاش بود، و شیومین همینطور که نشسته بود، با لبخند و خوشحالی ای که حتی توی چشماش هم دیده میشد،به برادرای کوچیکترش نگاه میکرد...کیونگسو کنار سوهو ایستاده بود و به آرومی دست میزد.سوهو: سورپرایز...!
سهون همچنان احساس گیجی میکرد، با لحن آرومی پرسید.
_ اینجا چخبره؟
کای بلافاصله جواب داد.
کای: سهون من با یه روانشناس آشنا شدم، اون گفت این جشن ها و کنار هم بودنمون میتونه به برگردوندن حافظت کمک کنه.
چن که تا اون لحظه با مرتب چیدن کادوها درگیر بود، روشو برگردوند و بهکای نگاه کرد، دستشو بالا برد و ضربه ی آرومی به سر کای زد.
_ کافیه دیگه...تمام مدت داری در مورد اون حرف میزنی.
اینو بهش گفت و چشم غره ای رفت، واقعا حتی نمیخواست تصور کنه که اگه کای به اون دختر وابسته بشه چهاتفاقاتی بعدش میفته.
خیلی زود چانیول متوجه سهون شد که هنوزم انگار تو دنیای دیگه ای بود، صداش زد._سهونا...اتفاقی افتاده،چرا اینجوری نگاه میکنی؟
سهون دوباره به کادو ها و کیک تولد نگاهی انداخت و با لحنی که گیج شدنشو نشون میداد پرسید.
_تولد من امروزه؟
همه ساکت شدن و با تعجب به اون نگاه میکردن، اخمی رو پیشونی چانیول نقش بست و هر لحظه پررنگ تر میشد.
بکهیون خیلی کوتاه خندید و نگاهشو روی همه چرخوند._تو تقریبا توی سه روز گذشته چهل بار این موضوع رو یادآوری کردی، این کار الانت معنی بی معنیه سهون!
سهون این بار با جدیت بیشتری ادامه داد.
_من واقعا میدونستم تولدم امروزه؟
چانیول از لحن جدی سهون و حالتی که داشت، نگران شد...
حرفای دکتر توی گوشش پیچید. وسایلای توی دستشو رو میز گذاشت و از جاش بلند شد و سمت سهون رفت ،هیچکس هنوز از این موضوع خبر نداشت و اونم قصد نداشت اجازه بده بقیه بویی ازش ببرن.
دستشو رو شونه های پهن سهون گذاشت و اونو آروم تکون داد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...