( ادامه ی فلش بک )( سهون )
به ماشین تکیه داده بود و از اون فاصله ی کم به چانیول که کنار تاکسی ایستاده بود و با وسواس و سفارشات زیادی جیسو رو بدرقه میکرد، خیره شده بود. بنظر میومد چانیول برای یه خداحافظی ساده کلمات بیش از حدی به زبون میاره و اون صمیمیت یجورایی براش آزاردهنده بود.
به محض اینکه متوجه شد چانیول به سمتش میاد و به قدری بهش نزدیک شده که صداش رو به راحتی بشنوه با جدیت سرزنشش کرد.
_ هنوزم نمیفهمم برای چی منو همراه خودت به قرار عاشقانت آوردی هیونگ...
چانیول بار دیگه با صدای بلند به سوءتفاهمی که برای سهون پیش اومده بود خندید و کف هر دو دست هاش رو به هم کوبید، سهون اما بر خلاف اون توی بداخلاق ترین حالت ممکن خودش به سر میبرد و برای اولین بار طی عمرش سرخوشی چانیول داشت باعث میشد خلقش تنگ بشه؛ در ماشین رو باز کرد و همزمان با چانیول سوار شدن.
چانیول همینطور که میخندید برای سومین بار توضیح داد._ هیچ قرار عاشقانه ای در کار نیست سهون، اون فقط یه دوست خوبه... من هر وقت نیاز دارم حالم بهتر شه به اینجا میام.
( با دستش به اون کافی اشاره کرد و ادامه داد)
_ اینجا من فقط چانیولم... نه پارک چانیول.
سهون بار دیگه با دقت به در ورودی اون کافی شاپ و فضای گرمی که پشت شیشه های اون ساختمون حفظ میشد نگاه کرد و بعد از چند لحظه با گیجی به چانیول خیره شد.
خنده ی چانیول از روی صورتش محو شد و این بار با جدیت ادامه داد._ روزی که با تمام حرصی که تو وجودته به ویرانه ای به آتیش کشیدی نزدیک میشی و غرق اون شعله ها میشی... بعدش هم اون حرفارو به زبون میاری، نمیتونی مخفی کنی که حالت خوب نیست اوه سهون، حداقل از من نمیتونی مخفیش کنی.
سهون که تا اون لحظه با دقت به حرف هایی که چانیول میزد گوش میکرد، لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت.
_ تو و لی هیونگ واقعا شبیه هم حرف میزنین.
در واقع این نقطه ای نبود که چانیول میخواست با اون حرف ها بهش برسه، پس فقط ضربه ی آرومی به شونه سهون زد و نفسش رو بیرون داد...
_ بنظرت الان کجاست؟
با سوالی که سهون پرسید برای لحظه ای نگران شد؛ اما خشمش نسبت به لی تو اون لحظه، نسبت به هر احساس دیگه ای قوی تر بود پس با جدیت جواب داد.
_ بیا امشب در موردش حرف نزنیم، دیگه باید برگردیم.
با دستش به خیابون اشاره کرد و سهون با طرح افکاری توی ذهنش که از چانیول پوشیده بود به فکر کردن در مورد لی و خیانتی که بهشون شده بود ادامه داد.
...
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...