فلش بک ( چند ساعت قبل )
« بکهیون »بیشتر از این نمیتونست صدای خنده های اون آدم منفور و کثیف رو تحمل کنه، هدفونش رو از روی سرش برداشت و با کلافگی روی میز انداختش.
از روی صندلیش بلند شد و برای چند لحظه دور خودش توی اون فضای تاریک که بخاطر نور مانیتورها روشن شده بود قدم زد؛ با تغییر نور تصویر یکی از اون مانیتورا نگاهش دوباره به سمت اون تشکیلات کشیده شد و اولین چیزی که دید سهون بود که دست هاش رو روی سرش گذاشته بود و روی زمین زانو زده بود... با نگرانی جلو رفت و همینطور که به تصویر اون خیره شده بود زیر لب زمزمه کرد._ خواهش میکنم... پاشو... خواهش میکنم.
اما وقتی سهون دستش رو روی شلفی که گلدونا روش چیده شده بودن گذاشت و سعی کرد بهش تکیه کنه مطمئن شد که وضعیتش جدی تر از چیزیه که بخواد دستش روی دست بذاره، بلافاصله فرو ریختن اون شلف بخاطر فشاری که سهون بهش وارد میکرد و شکسته شدن گلدونا و افتادن سهون روی زمین مهر تاییدی روی تمام فرضیه هاش زد، دست هاش رو روی میز کوبید و موهاش رو با چنگی که بهشون زد به عقب کشید و فقط بعد از چند ثانیه به سمت پله ها دویید تا خودش رو به سهون برسونه، اما چیزی که متوجهش نشد این بود که با ضربه دستش روی کیبورد تصویر دوربین رو به تصویر دیگه ای تغییر داده.
...« سهون »
حالا دیگه مطمئن شد که تصاویری که از ذهنش میگذرن توهم نه، بلکه خاطراتشن... چیزی که توی دفتر سوهو پیدا کرده بود خودش مهر تاییدی روی تمام نتایجی بود که به تنهایی بهشون رسیده بود؛ نتایجی که ثابت میکردن که چیزهای زیادی رو ازش مخفی کردن، که تمام شک و تردیدش نسبت به هیونگاش بخاطر بهانه هایی که اونا میساختن از چیزی قوی تر از حس ششم نشأت میگرفتن.
لی...پروفسور لوهان و کسی که سه بار با ظاهرای متفاوتی دیده بود باید به گذشتش مربوط میبودن، اما هنوز هم چیزی نمیدونست و فقط در لحظه تعداد سوالاتش چند برابر میشد.
تمام فشاری که برای بیشتر به یادآوردن گذشتش به خودش وارد میکرد منجر به درد شدیدی توی سرش که نتونست تحملش کنه، انگار تمام وزنش و سنگینی اون خاطرات روی زانوهاش جمع شد و ثانیه ای بعد اون رو محکم به زمین زد. دست هاش رو دو طرف سرش گذاشت و اونو محکم فشار میداد، چهار دست و پا خودش رو به میز نزدیک کرد تا کمی آب بخوره اما سرگیجه بهش اجازه نداد حتی دستش رو به لیوان نزدیک کنه، دستش رو روی شلفی که گلدون ها روش چیده شده بود گذاشت تا بهش تکیه کنه و بایسته اما اون شلف نتونست فشاری که بهش وارد میشد رو تحمل کنه و فرو ریخت، صدای شکستن اون گلدون ها توی سرش پیچید و بالاخره تسلیم دردی که بهش هجوم آورده بود شد... روی زمین دراز کشید و چشم هاش رو بست فقط چند دقیقه بعد اون درد کم و کمتر شد...
تقریبا نیم ساعت گذشته بود که با شنیدن کلیدای دستگاهی که روی در خونش نصب شده بود، چشم هاش رو باز کرد؛ کسی که پشت در بود رمز رو اشتباه وارد کرده بود و این بهش یه فرصت داد تا خیلی رود بلند شه و خودش رو به در برسونه، قبل از اینکه بتونه از پشت چشمی اون شخص رو ببینه در باز شد، سهون سرش رو بالا گرفت و با قدم آرومی که به سمت عقب برداشت به دیوار تکیه داد و پشت در قایم شد.
به محض اینکه اون آدم نفس نفس زنان وارد خونه شد و در رو بست از پشت سر بهش نزدیک شد و دستش رو روی دهن اون گذاشت.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...