سوهو با باز شدن در سرشو بالا آورد، سریع دفتری که جلوش بود رو بست و داخل کشو گذاشت و قفلش کرد._بیا تو سهون...هر چند خودت داری اینکاری میکنی...اگه در بزنی جای تعجب داره.
چون هول شده بود خیلی سریع جملات روپشت سر هم به زبون میاورد. این عکس العمل سریع سوهو براس سهون جالب بنظر اومد... نزدیک در ایستاد و بهش خیره شد.
_هیونگ...با من کاری داشتی؟
_آره...باید برای خریدن یه سری وسایل برم بیرون، نظرت چیه باهام بیای؟
پیشنهاد چیزی رو داد که میدونست محاله سهون ردش کنه، همینطور که کتشو میپوشید، دستشو تکون داد و همزمان توضیح داد.
_شاید اگه اینکارو بکنیم چیزای بیشتری یادت بیاد.
سهون با تعجب نگاهش کرد.
_خیلی خوبه...اما دیدم که هیونگا خیلی سرشون شلوغه...بهتر نیست بمونم و بهشون کمک کنم؟
سوهو سرشو به دو طرف تکون داد و سمت خروجی راه افتاد، سهون هم بدون اینکه چیزی بگه دنبالش راه افتاد.
_نه خودشون از پسش بر میان، نیازی نیست نگران باشی...میای؟
سهون که واقعا حس کرد به جای پیشنهاد، این کار بهش تحمیل شده اخمی کرد و به سوهو نگاه کرد.
_مگه انتخاب دیگه ای هم دارم؟
سرشو تکون داد و با قدمای بلندی جلوتر از سوهو از رستوران خارج شد.
همزمان با خروج اونا، کای در حالی که لبخند پررنگی روی لباش بود رسید و نزدیک اونا متوقف شد... با شیطنت به سهون و سوهو نگاه کرد._ کارا رو گذاشتی به عهده ی ما و خودت با سهون میرین خوش گذرونی هیونگ؟
سوهو با جدیت بهش نگاه کرد و همین باعث شد کای به جو جدی ای که تا ساعتی بعد توش قرار میگرفت نزدیک تر بشه...سوهو همینطور که به ساعتش نگاه میکرد جواب نه، بلکه سفارشاتشو یادآوری کرد.
_حواست به همه چی باشه کای،کارمون ممکنه طول بکشه،خودتون میدونین باید چه کار کنین ...شیومین هم تو راهه...
کای با لبخند چشمکی به سهون زد، در واقع اون تنها کسی بود که از هیچ چیز خبر نداشت.
_از این روزا لذت ببر اوه سهون.
سهون خیلی جدی در حالی که اخمشو حفظ کرده بود، بهش نگاهی انداخت و از کنارش رد شد؛ سمت ماشین سوهو رفت و در آخرین لحظه جوابشو داد.
_ ظاهرا که به تو بیشتر از همه خوش میگذره...
در ماشینو بست، سوهو بی توجه به مکالمه ی اون دو نفر سوار ماشینش شد و خیلی زود از اونجا رفتن.
کای بعد از رفتن اونا همینطور که زیر لب غر میزد وارد رستوران شد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت.
چن تقریبا انتهای سالن بود و همینطور که به سمت کای میومد داشت با صدای خیلی بلندی عملکرد خدمه رو نظارت میکرد و بهشون دستور میداد، بدون اینکه حتی سرعتشو کم کنه و در حالی که رد میشد مکالمشو با کای شروع کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...