Part 42

165 39 16
                                    


( بکهیون)

با قدم های بی جون و آهسته ای وارد خونه شد، در رو پشت سر خودش بست و زنجیر پشت در رو انداخت؛ اما نتونست برگرده و قدم دیگه ای برداره.
ذهنش از همه چیز خالی شده بود و انگار فقط یک موضوع توی جهانش حقیقت داشت؛ اینکه بعد از مرگ چن و شیومین اون ترسی که سال ها قبل توی وجودش ریشه دونده بود حالا سر از خاک بیرون در آورده و داره تمام وجودش رو پر میکنه.

بی شک بقیه ی هم احساس مشابهی داشتن ولی برای بکهیون و آخرین مکالمه ی دو نفره ای که با شیومین داشت همه چیز خیلی پیچیده تر بود.
پیشونیش رو به در تکیه داد و با به یاد آوردن اون حرفا بیصدا شروع به اشک ریختن کرد.

فلش بک ( روز قبل)

بعد از کاشت تراشه توی گردن شیومین با نگرانی به چهره ی اون نگاه کرد، نگاهش بی اراده روی دست اون که روی قلبش بود سر خورد. به محض اینکه با هم چشم تو چشم شدن شیومین دستش رو از روی قلبش برداشت، از روی صندلی بلند شد و همینطور که بیرون میرفت گفت

_ بکهیون دنبالم بیا.

بی اراده به سوهو نگاه کرد اما وقتی متوجه شد همه یجورایی سعی میکنن بی تفاوت و خنثی رفتار کنن و حتی تصادفا هم نگاهش نمیکنن مطمئن شد موضوعی هست که فقط خودش ازش خبر نداره. از اتاق بیرون رفت و مقابل شیومین روی کاناپه نشست.

_هیونگ...

قبل از اینکه بتونه ادامه بده با دیدن پاکت هایی که شیومین جلوش روی میز گذاشت با تعجب پرسید.

_ این...

_ بدون اینکه چیزی بگی به حرفام گوش کن. توی این پاکت آبی یه بلیط هواپیما به مقصد آمریکاست، اگر هر اتفاقی افتاد و ما تا صبح برنگشتیم خودت رو میرسونی فرودگاه و از کشور خارج میشی. لی هماهنگیای لازم رو انجام داده، وقتی سه روز از زمانی که از کشور خارج میشی بگذره یک وکیل باهات تماس میگیره و بعد... اون همه ی کارای فروش رستوران ها و بار لی و انتقال تمام اموال رو انجام میده. توی این پاکت هم یه کارت شناسایی و مدارک هویت جدیدت هست؛ چانیول مطمئنه که اونا مشکلی ندارن ولی ازت میخوام که چکشون کنی و مطمئن شی که بخاطرشون توی دردسر نمیفتی. ازت میخوام اگر چنین اتفاقی افتاد همه چیز رو فراموش کنی و با هویت جدیدت زندگی کنی.

زبونش از شنیدن حرف های شیومین بند اومده بود و با نگاهی بنظر خالی از احساس به اون پاکت ها خیره شده بود. حتی تصور چنین چیزی هم باعث میشد بخواد جنگیدن رو کنار بذاره و زندگی خودش رو بگیره.

_ بکهیون... این خواسته ی همه ی ماست، میفهمی چی میگم؟

( پایان فلش بک)

با شنیدن صدای ناله ی بلند سهون از فکر بیرون اومد و تازه به یاد آورد که اون رو توی اتاق خواب رها کرده و در رو قفل کرده. با دو به سمت اتاق دویید و بعد از باز کردن در و دیدن که سهون که ظاهرا داشته سعی میکرد که از تخت بیرون بیاد، اما بخاطر حرکت یکی از زخم هاش شروع به خونریزی کرده بود با وحشت به سمتش دویید. دست هاش رو روی شونه های سهون گذاشت و بدون اینکه حرفی بزنه مجبورش کرد که سرش رو روی بالش بذاره.

𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now