« سهون »آروم چشم هاش رو باز کرد، نگاهی به اطرافش انداخت و متوجه شد که روی تخت خودشه، فضا توی سکوت غرق شده بود و هر چند ثانیه صدای زمزمه ی شیومین، سوهو و صدای بم کیونگسو رو میشنید. با فکر اینکه سوهو بعد از بیهوش شدنش دوباره همه رو اونجا جمع کرده ترجیح داد تظاهر کنه هنوز بیهوشه، واقعا حوصله یه مکالمه ی تکراری با اونا در مورد مصرف کردن داروهاش و مراقبت از خودش رو نداشت؛ چشم هاش رو بست و سعی کرد آروم تر از حالت عادی نفس بکشه... چند دقیقه گذشته بود که حس کرد صدای کیونگسو کمی بالاتر رفته و اونا تقریبا بحثشون شده، حتی اگه میخواست با دقت بیشتری به حرفای اونا گوش بده بخاطر نیمه باز بودن در اتاق و پچ پچ کردن اونا چیز زیادی متوجه نمیشد اما شنیدن اسم لی از زبون سوهو دومین چیزی بود که توجهش رو به مکالمه ی اونا جلب کرد. بیشتر روی صداهاشون تمرکز کرد و متوجه شد که اونا در مورد تعطیل کردن رستورانها برای فردا شب حرف میزنن و بعد جمله ی واضحی از زبون کیونگسو که بهشون اخطار داد.
_ بهتره در مورد جزئیاتش بعدا حرف بزنیم، هیونگ اگه میخوای من امشب کنار سهون میمونم.
این میتونست ایده ی خوبی باشه؟ کیونگسو گاهی بین حرفاش به موضوعاتی اشاره میکرد که بقیه در موردشون حرفی نمیزدن، اما تمام برنامه ریزی هاش با جوابی که سوهو داد خراب شد.
_ نه... تو بهتره به کارا رسیدگی کنی.
با کلافگی دستش رو روی پتو مشت کرد، اما درست همون لحظه ایده ی دیگه ای به ذهنش رسيد، فقط باید منتظر میموند.
...
« کای »
صدای بلند اون آهنگ مزخرف و رقص نورهایی که با سرعت زیادی حرکت میکردن به محض ورودش به اون بار باعث شدن یک قدم به عقب برداره و زیر لب به جمعیتی که دیوانه وار توی اون فضا لا به لای هم میپیچیدن و میرقصیدن ناسزا بگه.
_ کای... اون اونجاست؟
با شنیدن صدای چن دستش رو روی ایرپادی که توی گوشش بود گذاشت و با صدای بلندی که چن بتونه توی اون شلوغی بشنوتش جواب داد.
_ بهم زمان بده هیونگ...
با دقت نگاهش رو اطراف میچرخوند که توجهش به نگاه خیره ی دختری جلب شد، یه هودی مشکی بلند پوشیده بود و موهای روشنش از دور گردنش و زیر کلاهی که پیشونیش رو پوشونده بود بیرون ریخته بود... وقتی که نگاهشون به هم گره خورد اون دختر لبخند زد و کای به وضوح دید که اون چیزی گفت، چند قدم جلوتر رفت و با کنار زدن کسی که میرقصد متوجه چانیول شد که کنار اون دختر نشسته بود، بی اراده نیشخند زد و کوتاه خندید.
_ پیداش کردم اما مطمئن نیستم که از دیدنم خوشحال میشه یا نه.
_ حواست بهش باشه کای...هر کاری کردین منو در جریان بذار.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...