«کای»با کلافگی نگاهش رو از در دفتر جنی گرفت و به ساعتش نگاه کرد.
بعد از اینکه به خواست چانیول خودش رو به خونه ی سهون رسونده بود اون اصرار کرده بود که جنی رو ملاقات کنه، کای سعی کرده بود حواسش رو از موضوع جلسات روان درمانی پرت کنه اما بی فایده بود؛ اون مصمم بود که این کار رو انجام بده.
نفس عمیقی کشید و دوباره به اون در خیره شد، مضطرب بود... از طرفی اگر بقیه میفهمیدن که سهون از طریق اون با یه روانشناس در ارتباطه قطعا عکس العمل خوبی نشون نمیدادن و از طرف دیگه، ممکن بود جنی طی این پروسه از حقایقی سر در بیاره که به نفع همه بود چیزی در موردشون ندونه.
با این وجود جنی هم به اندازه ی سهون مشتاق و مصمم بود و حالا کای تحت فشار بود.با جدیت نگاهش رو از اون در گرفت و به منشی جنی نگاه کرد، برای یه لحظه فکر های زیادی به سرش زد... برای کای فقط چند دقیقه طول میکشید که از یکی از افرادش بخواد به اونجا بیاد و یه نمایش راه بندازه تا بتونه جنی و سهون رو از اون اتاق بیرون بیاره... اما به محض اینکه اون دختر باهاش چشم تو چشم شد و لبخند زد، با مهربونی بهش لبخند زد، سرش رو برای احترام کمی خم کرد و به افکار خودش لعنت فرستاد.
بلند شد و آروم سمت در رفت تا بفهمه اونا در مورد چه چیزی حرف میزنن، نگاه خیره ی اون منشی رو روی خودش احساس میکرد اما اهمیتی بهش نداد چون مطمئن بود اون بخاطر جنی هم که شده دخالت نمیکنه، بارها برای دیدن جنی به اونجا اومده بود و مطمئن بود اون دختر جوون متوجه ی رابطشون شده.
_ سهون شی... نیازی نیست مقاومت کنی، میتونی بهم بگی چی میبینی.
چشم هاش با شنیدن صدای جنی کمی گرد شد و با دقت بیشتری گوش کرد، اما صدایی از سهون شنیده نمیشد.
_ سهون شی... الان کجایی؟
_ نمیدونم...
صدای سهون آشفته بنظر میرسید و تقریبا میلرزید، برای لحظه ای تمام نگرانی هاش رو فراموش کرد، نتونست جلوی خودش رو بگیره پس در رو باز کرد و داخل رفت، جنی با شنیدن صدای در سمتش برگشت و هر دو همزمان انگشت ها اشارشون رو روی لب هاشون گذاشتن.
جنی با جدیت به کای چشم غره رفت و سمت سهون برگشت، کای در رو بست و همونجا ایستاد، با دیدن چهره ی سهون آب دهنش رو قورت داد و ساکت منتظر موند._ سهون شی... باید تمرکز کنی، کسی همراهت هست؟
چشم های سهون بسته بود، مدام عرق میکرد و گاهی سرش رو محکم به دو طرف تکون میداد، جنی خودش هم داشت نگران میشد و احساس میکرد به زودی کنترل موقعیت از دستش هارج میشه، لب هاش رو تر کرد و دستش رو روی دست سهون گذاشت.
_ سهون شی...باید برگردیم.
_ نه!
با صدای داد سهون بدنش لرزید و به سرعت دستش رو عقب کشید... نفسش رو آروم بیرون داد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...