(کیونگسو)نگاهی به خونه ی ساده ای که انگار یک شبه توی دل اون جنگل کوچیک و پشت انبوهی از درخت های کهن سال بنا شده بود انداخت. نقابی که روی صندلی بود رو برداشت و روی صورتش گذاشت، کیف کوچیکی که همراهش بود رو یک طرف شونش انداخت و از ماشین پیاده شد با قدم های سریعی به اون خونه نزدیک شد.
ضربه های کوتاه، اما محکمی به در زد و خودش رو کنار کشید. به محض اینکه در باز شد، همونطور که انتظارش رو داشت یه بادیگارد بیرون اومد تا اطراف رو چک کنه.بدون لحظه ای تردید چاقویی که توی کیفش بود رو بیرون کشید و توی شکم اون مرد قد بلند فرو کرد و داخل خونه پرتش کرد.
اون مرد روی زمین افتاد و کیونگسو هم بلافاصله وارد خونه شد و در رو پشت سر خودش بست._ فقط یه نفر؟!
متعجب از اینکه تائو برای مهره ی مهمش فقط یک محافظ گذاشته پرسید و اون مرد با شنیدن صدای آروم و بمی که از پشت اون نقاب می شنید دوباره بلند شد. کیونگسو دوباره باهاش درگیر شد و در نهایت چاقو رو توی سینش فرو کرد چون وقت زیادی برای هدر دادن نداشت که بتونه با آشغالی مثل اون سر و کله بزنه.
_ چطور منو پیدا کردی؟
با شنیدن صدای لیسا بی اراده لبخند پلیدی روی لب هاش نشست و به سمت صداش برگشت. به اون که روی پله ها ایستاده بود و برخلاف همیشه که آرایش جیغش سرش رو به درد میاورد، با صورت رنگ پریده ای بهش چشم دوخته بود.
دلش میخواست طعم ترس اون رو بیشتر حس کنه پس دستش رو به آرومی بالا برد، اون نقاب رو از روی صورتش برداشت و جلوی پله ها پرتش کرد.به لیسا که با دیدنش انگار برق با ولتاژ بالا بهش وصل کرده بودن خشکش زده بود پوزخند زد و نگاهش رو اطراف اون خونه چرخوند. میز ناهار خوری بزرگی توی چند قدمیش قرار داشت و دیوار پشت سرش با کابینت های چوبی پوشیده شده بود.
بی توجه به لیسا که مثل دیوونه ها توی اون فضای محدود می دویید و از پنجره ها به بیرون نگاه می کرد، با خونسردی سمت میز رفت و دستمال پارچه ای که روش افتاده بود رو برداشت و همینطور که با حوصله چاقوش رو تمیز می کرد به ارومی خندید.
_ دنبال چی می گردی؟
کسی بین غیر از من و تو اینجا نیست.
حالا دیگه تنهایی...بدون اینکه سرش رو بالا بگیره با جدیت به صورت لیسا که از ترس نفس کم آورده بود خیره شد و با لحنی که نفرتش رو به خوبی نشون می داد پرسید
_ تنهایی چه حسی داره؟
قدم بلندی برداشت و از روی جنازه ی که روی زمین افتاده بود رد شد.
_ شنیدن بوی خون کسی که ازت محافظت میکرده چه حسی داره؟
با پاش لگد محکمی به صندلی ای که سر راهش بود زد، اون رو به سمت لیسا پرت کرد به محض اینکه اون جیغ کشید با صدای بلندی داد زد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...