Part 19

235 60 71
                                    

«بکهیون»

هنوز هم امیدوار بود این یه توهم باشه اما اینطور نبود و باید همه رو در جریان این موضوع میذاشت، لب هاش رو بهم فشرد و جواب داد.

_ سهون اینجاست!

چن با شنیدن این موضوع سریع از آشپزخونه بیرون اومد و همینطور که وارد سالن میشد بکهیون رو صدا کرد‌.

_ بکهیون‌... مگه موقعیتشو چک نمیکردی؟ اون چطور اینجاست؟

بلافاصله صدای کیونگسو توی گوشش پیچید.

_ منم کنجکاوم بدونم... به همین سادگی ازش غافل شدی؟

چن با عصبانیت نفسش رو بیرون داد و سرعتش رو بیشتر کرد، میدونست که بکهیون قراره بخاطر این موضوع حسابی سرزنش بشه و فکر میکرد اگه خودش اولین نفر باشه ممکنه بقیه برای حالا بیخیال اون بشن، اما انگار کیونگسو قرار نبود هیچ فرصتی رو از دست بده!

_ به کارِتون ادامه بدین... خودم حواسم به سهون هست.

بعد از شنیدن صدای سوهو نفس عمیقی کشید، چهره ی بی تفاوتی به خودش گرفت و وارد سالن شد، میدید که سوهو به سمت سهون میره و‌ با دیدن سهون موضوعی فکرش رو مشغول کرد؛ لباس هایی که اون پوشیده بود مناسب جشنی بود که اونجا برگزار میشد، کت و شلوار مشکی شیک پوشیده بود و پالتوی مشکی ای که روی شونه هاش انداخته بود مثل همیشه به خوبی به تنش نشسته بود و چن مطمئن بود که حضور سهون توی رستوران برنامه ریزی شدست.

...

لوهان همینطور که حرف میزد با نگاهش سوهو رو دنبال کرد و با دیدن سهون لبخند زد، برای اینکه اون مکالمه رو به خوبی به پایان رسونده باشه خندید و نگاهش رو روی صورت جنی و جیسو چرخوند.

_ مطمئنم که دارم حوصلتون رو سر میبرم... اینطور نیست؟

جیسو لباش رو‌ تر کرد و بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو آروم به دو طرف تکون داد، لوهان متقابلا لبخند زد و بعد به جنی نگاه کرد.

_ فکر میکنم همیشه توی اولین ملاقات ها همچین حسی رو منتقل میکنم؛ اینطور نیست؟

جنی سرش رو به دو ‌طرف تکون داد، به جیسو نگاه کرد و با لبخند توضیح داد.

_ پروفسور برخلاف تصوری که از خودش داره شخصیت کاریزماتیکی داره و شخصیتش طوریه که به راحتی بقیه رو جذب خودش میکنه...

همینطور که جیسو حرف جنی رو تایید میکرد، لوهان سمت کریس خم شد و با خونسردی و صدای آرومی به ادامه داد.

_ مهمان اصلی بالاخره اومد.

کریس نیم نگاهی بهش انداخت و با دنبال کردن نگاه اون چشمش به سهون افتاد، با عصبانیت برگشت و زیر لب با حرص زمزمه کرد.

_ لعنت بهت...

با نگرانی به جیسو نگاه کرد، قبل از اینکه مغزش بهش فرمان بده و بتونه تصمیم بگیره جیسو بهش لبخند زد و باعث شد کریس ناخودآگاه قدمی به سمتش برداره و‌ دیدش رو محدود کنه، اگه جلوش می ایستاد اون متوجه سهون نمیشد... این تمام خواسته ی کریس توی اون لحظه بود؛ بعد از مدت ها اولین باری بود که جیسو واقعا خوشحال بنظر میرسید و سعی میکرد با بقیه ارتباط برقرار کنه، ظاهرا با جنی احساس صمیمت میکرد و کریس میتونست رضایت اون رو توی چشم هاش و لبخندش ببینه... نمیتونست همه ی اینا رو توی نقطه ی شروع از دست بده پس تصمیم گرفت به روش دیگه ای با موقعیتی که توش قرار گرفته بود مقابله کنه.

𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now