روز بعد بکهیون، چن، و کای بعد از یه مکالمه ی کوتاه درباره برنامه هاشون حین صبحانه خوردن ، جدا شدن تا به کارهاشون رسیدگی کنن.
بکهیون تمام مدت رو مشغول آماده کردن تجهیزاتی که برای ارتباط گرفتن با هم بهشون نیاز داشتن بود . به غیر از سهون تنها کسی که به اون جهنم نمیرفت، خودش بود اما این موضوع به این معنی نبود که قرار نیست در جریان اتفاقاتی که اونجا میفته نباشه.چن به رستوران هاشون سر زد و برای سه روز تمامی خدمه رو مرخص کرد و ترتیبی داد که به حساب هر کدوم از اونا مقداری پول واریز بشه؛ این تصمیم رو به تنهایی گرفت تا اگر اتفاقی براشون افتاد افرادی که بی خبر از تمام این داستان ها براشون کار میکردن تا پیدا کردن یه شغل دیگه سختی نکشن، دوست داشت افکار منفی ای که توی ذهنش بود رو کنار بزنه اما هیچ دلیلی برای خوش بین بودن براش وجود نداشت.
کای تمام روز رو توی خونه سپری کرد تا حتی اشتباها دردسری به بار نیاره، روی کاناپه نشست و به اتفاقات شب گذشته فکر کرد، به اینکه با داشتن چنین زندگی و گذشته ای چطور جنی رو بخشی از زندگیش تصور کرده بود! به اینکه حتی سهون با وجود تمام لجاجت و اشتیاقش برای کنار گذاشتن گذشته و ساختن آینده ی متفاوتی کنار جیسو، با چنین عواقبی رو به رو شد و حالا حتی خودش هم نمیدونه که اطرافش چه اتفاقاتی میفته.
میتونست هر کسی که باعث حتی بخش کوچیکی از این اتفاقات بود رو مجازات کنه؟
تمام روز در حالی که کای مشغول فکر کردن به این موضوعات بود سپری شد و خیلی زود با پیامی که از سوهو دریافت کرد آماده شد و برای پیوستن به بقیه از خونه بیرون رفت.
...«کریس»
از روز قبل حتی برای چند دقیقه هم چشم هاش رو روی هم نذاشته بود، جیسو هنوز هم به هوش نیومده بود و همین بهش اجازه نمیداد با آسودگی استراحت کنه، حتی وقتی آجوما بهش گفت میز ناهار رو چیده ازش عذرخواهی کرد و خواست که تنهایی غذا بخوره.
پشت پنجره ایستاده بود و به ابرای تیره ای که آسمون رو پوشونده بودن نگاه میکرد که با صدای آجوما به خودش اومد._ اون بیدار شده... براش یکم سوپ میبرم.
با عجله سمت آجوما برگشت و نیم نگاهی به طبقه ی بالا انداخت، زیر لب از آجوما تشکر کرد و امیدوار بود جیسو این بار لجبازی نکنه و حتی شده چند قاشق غذا بخوره؛ اما تمام امیدش وقتی آجوما با ظرف غذاهای دست نخورده به پایین برگشت از بین رفت...
_ آجوما... صبر کن.
در حالی که اخم پررنگی روی پیشونیش نقش بسته بود با قدم های بلندی سمت اون رفت و سینی رو ازش گرفت.
_ میشه بری بیرون و داروهای جیسو رو بگیری؟
آجوما با تردید بهش نگاه کرد، یجورایی میتونست حدس بزنه اون برای چی ازش میخواد از خونه بیرون بره اما جرات مخالفت کردن با اون رو نداشت.
...
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...