خیلی زود همه توی رستوران جمع شدن.کیونگسو وقتی سوهو رو کنار چانیول و سهون ندید بدون اینکه سوالی بپرسه مسیرش رو به دفتر اون تغییر داد. حالا حتی کای هم در مورد کیونگسو حساس شده بود؛ اگر اون چیزی که دیده بود رو برای بقیه تعریف میکرد سوتفاهم های بزرگی ایجاد می شد و یک بار دیگه همه با هم به مشکل بر میخوردن. کاملا بی صدا به یکی از ستون ها تکیه داده بود و به مسیری که به راهرو و دفتر سوهو ختم میشد خیره شده بود.
لی و بکهیون با هم به اونجا اومده بودن و چانیول کنجکاو برای اینکه بدونه تمرین تیراندازی چطور پیش رفته به حرف هاشون گوش میکرد. لی هنوز هم داشت در مورد کار با اسلحه با اون حرف میزد، اما بی انگیزگی بکهیون برای تیراندازی و نفرتش از این کار به خوبی توی چهره ی عصبیش مشخص شد.
_ اگه بکهیون هیونگ به این کارا ادامه بده هیچوقت نمیتونه شلیک کنه.
صدای چانیول که این جمله رو با ناامیدی و عصبانیت زمزمه میکرد توجه سهون رو به اون دو نفر جلب کرد.
شاتی که توی دستش بود رو روی بار کوبید، بلند شد و با قدم های بلندی به سمت بقیه رفت. بکهیون با دیدن اون که هر لحظه بیشتر بهشون نزدیک و نگاهش تاریک تر می شد، تمرکزش رو از دست داد و نگاهش مدام به سمتش کشیده می شد._ کای اسلحتو بده...
این بار همه به سهون که دستش رو سمت کای دراز کرده بود نگاه کردن. ذهن کای به قدری درگیر کیونگسو بود که بدون هیچ سوال یا مخالفتی اسلحش رو از پشت کمرش بیرون کشید و توی دست های اون گذاشت.
_ صبر کن..
به محض دیدن چشم های مضطرب بکهیون متوجه کاری که کرده بود شد و با صدای آرومی سکوتش رو شکست؛ اما سهون دیگه اسلحه رو ازش گرفته بود و حتی با دیدن قطعه ای که جداگانه برای خفه کردن صدای شلیک سر اون اسلحه نصب شده بود گوشه ی لبش بی اراده بالا رفت.
در حالی که همه بدون داشتن ایده ای درباره ی کاری که انجام میداد بهش خیره شده بودن، تمام گلوله ها رو خالی کرد و فقط دوتا باقی گذاشت.
صدای افتادن اون گلوله ها روی سالن سنگ پوش و شفاف رستوران نگاه همه به جز سهون رو به سمت خودشون کشید. بدون اینکه لحظه ای وقت تلف کنه اسلحه ی خودش رو از کمرش بیرون کشید و توی دست بکهیون گذاشت؛ اون با گیجی به اسلحه ی سنگینی که توی دستش بود نگاه کرد و با جدیت پرسید_ منظورت...
قبل از اینکه بتونه جملش رو کامل کنه، سهون با اسلحه ای که توی دستش بود چانیول رو که هنوزم روی صندلی نشسته بود و مینوشید رو نشونه گرفت و گفت
_ ممکنه بمیره... نمیخوای جلومو بگیری؟
بکهیون به چانیول نگاه کرد، اون لیوان بزرگ و کریستالی که توی دستش بود رو روی بار گذاشت و با اخم پررنگی به سمتشون برگشت.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...