(سهون)اینکه هیچکس به فراموشیش اشاره ای نمیکرد و حتی کنجکاوی خودش رو نسبت به اینکه حافظش رو به دست آورده یا نه نشون نمیداد توی ذهنش فرضیه های زیادی رو به وجود آورده بود.
به بکهیون که با دقت زیادی زخمش رو که بخاطر حرکت کردن دهن باز کرده بود رو بخیه میزد نگاه کرد و بی اراده پوزخند زد. این کارش باعث شد بکهیون زیر چشمی نگاهی به صورتش بندازه و سریع واکنش نشون بده.
_ متاسفم... نمیخوام زخمت رو تحریک کنم، اما باید...
_ تو همیشه از انجام دادن اینکار فرار میکردی و سرزنشمون میکردی... چن هیونگ...
_چیزی تغییر نکرده؛ من هنوزم از این کار خوشم نمیاد.
بکهیون بدون اینکه نگاهش کنه با جدیت حرفش رو قطع کرد. حالا حتی بیشتر متعجب شده بود؛ حتی با گفتن این حرف ها هم بکهیون ازش سوالی نپرسید...!
به کمک بکهیون روی تخت نشست، همینطور که اون مشغول بستن بانداژ پهنی دور بدنش بود با جدیت ازش پرسید_ کنجکاو نیستی که بدونی حافظم رو به دست آوردم یا نه؟
بکهیون نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی جواب داد.
_ تو اینجایی، نفس میکشی؛ همین کافیه.
_ چن هیونگ...
دست بکهیون به محض شنیدن اسم چن بی حرکت موند، آب دهانش رو قورت داد و بی اراده به نقطه ی نامشخصی خیره شد. از شنیدن چیزی که سهون میخواست بگه واهمه داشت.
_ فکر میکنی من کشتمش؛ مگه نه؟
با دقت به صدای نفس های بکهیون که هر لحظه بلندتر میشد گوش میکرد و وقتی از شنیدن کوتاه ترین جوابی ناامید شد با لحن مرموزانه ای زمزمه کرد.
_ فقط تو نیستی که این فکرو میکنی.
خیلی زود صدای وسیله هایی بکهیون با عجله توی باکس میذاشت توجهش رو جلب کرد و به محض اینکه سرش رو چرخوند بکهیون عقب رفت و بدون اینکه به چشم هاش نگاه کنه گفت
_ جوری بخواب که به زخم هات فشار نیاد؛ یکم دیگه داروهاتو میارم.
به اون که با قدم های سریعی به سمت در اتاق خواب میرفت خیره شد و زمزمه کرد
_ همین الان هم خیلی دیر شده.
میدونست که بکهیون صداش رو میشنوه و وقفه ی کوتاه اون گویای همه چیز بود؛ حتی تا آخرین لحظه هم نگاه خیره اش رو از اون نگرفت.
...
(بکهیون)
جو بیرون از اون اتاق هم به سنگینی جو لحظه های کنار سهون بودن بود؛ اما بی توجه به همه با قدم های بلندی به سمت حموم رفت؛ حتی در روهم پشت سر خودش نبست. سینی فلزی ای که توی دست هاش بود رو تقریبا توی سینک پرت کرد و به محض باز کردن شیر آب دست های لرزونش رو زیر آب گرفت. مهم نبود چقدر محکم اون ها رو بشوره، احساس میکرد لکه های خون از روی دست هاش پاک نمیشه.
برای لحظه ای چشم هاش تار شد و بخاطر بوی خونی که تمام گلوش رو پر کرده بود شروع به عق زدن کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...