« سوهو »توی مسیر برگشت در حال رانندگی بود و تنها یه نگاه کوتاه به شیومین که سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشم هاش رو روی هم گذاشته بود کافی بود تا وضعیت روحی بقیه رو هم ببینه... پشت سکوت خفه کننده ی فضای هر کدوم از اون ماشین ها، داستان خون آلودی وجود داشت که با مرور شدن طی این شب دوباره به جوش اومده بود. سوهو میتونست دوباره تاثیر حوادث گذشته رو توی سرعت موجه کای هنگام رانندگی که با شیطنت ذاتیش در تضاد بود، منفعل شدن چانیول و سکوت قابل توجهش، داوطلب شدن کیونگسو برای رانندگی بخاطر لرزیدن دست هایی که چن سعی در مخفی کردنشون داشت، نگاه پر از حس عذاب وجدان لی به هر کدوم از اون بچه ها و بهم ریختگی شیومین حس کنه و این که کاری از دستش برنمیومد بیشتر از هر وقتی آزارش میداد.
نگرانیش برای هر کدوم از اون ها باعث شد افکارش به سمت بکهیون و سهون کشیده بشه، برای لحظه ای با تمام وجودش بخاطر اینکه سهون امشب توی اون مکان کذایی حضور نداشت احساس آرامش کرد... همه چیز میتونست با حضور اون خیلی متفاوت پیش بره و مهم نبود حتی اگه جونشون رو از دست میدادن؛ اما سهون یجایی دور از همه ی این تنش ها و غافل از هویتش و با تصور داشتن یه هویت عادی داشت بی پناه تر از هر وقت دیگه ای زندگی میکرد و از هر وقت دیگه ای آسیب پذیر تر بود... باید ازش محافظت میکردن و تا زمانی که خودش حافظش رو به دست بیاره از تمام این ماجراها دور نگهش میداشتن.
"فقط تا زمانی که حافظش رو به دست بیاره "
این جمله رو بارها توی ذهنش تکرار میکرد و هر چند غیرممکن آرزو میکرد حتی اگر یک درصد امکانش وجود داره همه ی این ماجراها قبل از سهون تموم بشه... بی اراده به این فکر کرد زمانی که داشتن به صورت اون آدم نفرت انگیز نگاه میکردن سهون به عنوان کسی که از وجود اون خبر نداره مشغول چه کاری بوده؟ بکهیون چطور؟ حالا که صدای خنده های نحس اون رو نمیشنوه احساس بهتری داره؟ احساس امنیت میکنه؟ میتونست فقط برای اینکه همشون بتونن همچین احساسی رو تجربه کنن به تنهایی با اون آدم مقابله کنه و از شرش خلاص بشه؟
بدنش بالاخره به اون افکار عکس العمل نشون داد و سرش رو خیلی کوتاه به دو طرف تکون داد تا پسشون بزنه؛ این چیزی نبود که به تنهایی ازش بر بیاد و به علاوه همشون با هم باید اینکار رو انجام میدادن... برای اینکه بیشتر از این به چنین چیزی فکر نکنه بکهیون رو صدا زد تا از وضعیتش مطمئن بشه.
_ بکهیون... اونجا همه چی مرتبه؟
به مسیر نگاهی انداخت و خیلی کوتاه از داخل آیینه ی جلو به پشت نگاه کرد، بکهیون قطعا باید توی این فاصله جوابش رو میداد اما هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود... دستش رو روی ایرپادی که داخل گوشش بود گذاشت و دوباره سوالش رو تکرار کرد اما باز هم هیچ جوابی از بکهیون نگرفت... این بار با صدای بلندی که نگرانیش رو به خوبی نشون میداد ادامه داد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...