« کای »بیشتر از یک ساعت بود رو به روی ساختمونی که چانیول توش زندگی میکرد، داخل ماشین نشسته بود و غرق افکارش شده بود، انقدر به گذشته و اشتباهاتش فکر کرده بود که عصبی شده بود و گاهی به خودش پوزخند میزد.
_ چه اتفاقی برات افتاده کیم کای...به خودت بیا.
زیر لب زمزمه کرد و حلقه ی دستش رو دور فرمون محکم کرد. به قدری دلش میخواست میتونست از شرایطی که توش قرار گرفته بود فرار کنه که بی اراده یاد یکی از روزهای گذشته افتاد... روزی که دلش میخواست مثل خیلی از روزهای دیگه از زندگیش پاک بشه.
«فلش بک»
توی راهروی اصلی عقب عقب میرفت تا خودش رو به دفتر سوهو برسونه و همزمان با استرس و شیطنتی که همیشه توی صورتش دیده میشد، لبخند میزد و سعی میکرد چانیول رو آروم کنه.
_ هیونگ... حالا که اتفاق بدی نیفتاده...برای چی عصبانی میشی؟
چانیول در حالی که اخم ترسناکی روی پیشونیش بود با قدم های بلندی سمتش میومد و مشخصا داشت از عصبانیت منفجر میشد، سهون اما با چهره ی سرد و خونسردش درست پشت سر چانیول قدم بر میداشت و به چشم های اون خیره شده بود...
کای هر چند لحظه سرعتش رو کم میکرد و با لحن شیطنت آمیزش سعی میکرد جلوی هر اتفاق بدی رو بگیره اما با دادی که چانیول زد متوجه شد شرایط از چیزی که تصور میکنه جدی تره._ دقیقا چی توی سرت میگذشت که بدون هماهنگی اومدی اونجا؟ قرار بود تا آخرش منتظر من و سهون بمونی.
_ باشه... حق با توعه هیونگ... من ریسک کردم.
اما حتی اعترافش هم بی فایده بود و انگار قرار نبود از خشم چانیول چیزی کم بشه؛ با ناباوری نیم نگاهی به سهون انداخت و چشم هاش رو درشت کرد.
_ سهون... چرا ساکتی؟ تو بهش بگو آروم باشه.
سهون بالاخره از حرکت ایستاد و با جدیت جوابش رو داد.
_ آموزشای تو کامل نشده کای.
همین یک جمله تمام امید کای رو ازش گرفت، متوجه بود که جون خودش، بقیه و حتی نقشه شون رو به خطر انداخته و مطمئن بود اونا به راحتی از این موضوع نمیگذرن، به پشت سرش نگاهی انداخت و با صدای بلند تنها ناجی احتمالیش رو صدا زد.
_ سوهو هیونگ...
سرعتش رو بیشتر کرد و هر جمله ای که به ذهنش میرسید رو در ادامه به زبون آورد.
_ آموزش مهم نیست، مهم تواناییه که من دارم.
_ اگه ما نبودیم الان مرده بودی...
چانیول یک بار دیگه داد کشید؛ این تصور بیشتر از هر چیزی اون رو دیوونه میکرد و الان هم دقیقا به یه دیوونه تبدیل شده بود، همینطور با سرعت قدم برمیداشت و در نهایت به محض اینکه به کای رسید مشتش توی صورت اون فرود اومد و پرتش کرد روی زمین، ضربه های پشت سر هم چانیول بهش یادآوری میکرد که مرتکب یه اشتباه نابخشودنی شده.
مرگ رو درست جایی بین ضربه های چانیول و نگاه خیره و سرد سهون میدید و برای لحظه ای درد نفسش رو گرفت.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...