Part 29

179 54 46
                                    


« چانیول »

چشم هاش از بیخوابی و عصبانیت قرمز شده بود اما هنوزم نمیتونست به خودش اجازه بده که تو چنین شرایطی استراحت کنه، نیم نگاهی به کای که رو به روش روی کاناپه دراز کشیده بود و با ساعد دستش صورتش رو پوشونده بود انداخت و آهی کشید.
با ناامیدی به اطرافش نگاه کرد و به کتش که روی کاناپه بود دست انداخت تا گوشیش رو از داخل جیبش برداره و همزمان کای رو صدا کرد.

_ گوشی سهون... اونو همراه خودش برد؟

کای پلک هاش رو روی هم فشرد و سعی کرد به یاد بیاره آخرین بار کجا گوشی سهون رو دیده و توی اون فاصله چانیول با سهون تماس گرفت.

_ نه... سوهو هیونگ برداشتش.

چانیول با کلافگی تماس رو قطع کرد و پوفی کشید، همینطور که فکر میکرد به اسکرین گوشیش خیره شده بود که بعد از چند لحظه متوجه اسم لی توی لیست تماس هاش شد و با دیدن عددهایی که تعداد تماس های اون رو نشون میدادن سریع باهاش تماس گرفت؛ بعد از وصل شدن تماس صدای لی بلافاصله توی گوشش پیچید.

_ میدونی چند بار باهات تماس گرفتم؟! اونجا چه اتفاقی افتاده؟ برای چی...

_ هیونگ...

میدونست که اگر صداش نکنه اون به حرف زدن ادامه میده و بی وقفه سوال میپرسه، جدیت صداش نشون میداد که چقدر نگران شده پس برای آروم کردنش درنگ نکرد و بعد از اینکه لی سکوت کرد ادامه داد.

_ پشت گوشی نمیتونم بهت توضیح بدم...

دستی به صورتش کشید و لی بلافاصله پرسید.

_ کجایی؟

_ خونه.

_ بکهیون کجاست؟

_ اون خوبه... چن بردش خونه.

_ چند دقیقه دیگه میرسم.

کای سرش رو کمی بلند کرد و با نگاهی پر از سوال به چانیول که تماس رو قطع میکرد خیره شد.
چانیول متوجه نگاه اون بود و خیلی کوتاه توضیح داد.

_ لی هیونگ... یادم رفته بود بهش خبر بدم برای بکهیون اتفاقی نیفتاده.

گوشی رو روی میز انداخت و همینطور که دست هاش رو دو طرف سرش میذاشت گردنش رو به عقب خم کرد و در حالی که به کاناپه تکیه داده بود به سقف خیره شد.
کای چند بار آروم پلک زد و همینطور که نگاهش رو از اون میگرفت جواب داد.

_مطمئنی براش اتفاقی نیفتاد؟

دلش نمیخواست با چانیول اینجوری حرف بزنه اما نمیتونست جلوی خودش رو بگیره... چانیول بعد از فکر کردن به حرفی که اون زد پلک هاش رو روی هم گذاشت و توی ذهنش تمام اتفاقات رو دوباره و دوباره مرور کرد... همه چیز از همون نقطه ی شروع میتونست متوقف بشه اگر فقط موفق میشد جلوی سهون رو بگیره... اما به جاش چه کار کرده بود؟
اگه سهون هیچوقت فراموشی نمیگرفت، مجبور نبود اجازه بده جیسو کنار کریس بمونه، هیچوقت بهش دروغ نمیگفتن، مجبور نبودن هوانگ تائو رو تحمل کنن و چنین درگیری هایی هرگز اتفاق نمیفتادن.

𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now