کای نفس عمیقی کشید و با وجود دردی که داشت تصمیم گرفت تحمل کنه و تا جایی که میتونه فعلا درباره ی این موضوع به کسی نگه، چیزی که میدونست این بود که جمع میشن تا در مورد مسائل مهمی با هم حرف بزنن؛ پس نمیخواست موقعیتی بوجود بیاره که برنامه شون تغییر کنه... سرش رو برای تایید خودش تکون داد و دستش رو سمت زنگ در ورودی برد و فشارش داد.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا چانیول در رو باز کنه، متوجه نگاهی که چانیول با جدیت به سر تا پاش انداخت شد، صداش کرد و چشمکی زد._ هیونگ... برای چی اینجوری نگاهم میکنی؟ جذاب تر از همیشم یا خیلی دیر کردم؟
چانیول برگشت و نیم نگاهی به پش سرش انداخت، یه قدم عقب رفت و کای وارد شد، همینطور که با هم سمت نشیمن میرفتن چانیول از پشت دست رو به کمر کای کوبید و بعد اون رو روی شونه ی کای گذاشت، بهش نزدیک شد و در حالی که لبخند کمرنگی روی صورتش بود با صدای آرومی پرسید.
_ قرارت چطور پیش رفت؟
کای که بخاطر ضربه ی نه چندان آرومی که چانیول به کمرش زد حس میکرد استخوان هاش دارن از درد جیغ میزنن، به زور لبخند زد.
_ قطعا طوری که تو فکر میکنی پیش نرفت.
چانیول متوجه لحن گرفته ی اون شد و از حرکت ایستاد، از اونجایی که میدونست سهون هم همراهشون بوده کمی نگران شد اما قبل از اینکه بتونه چیزی بپرسه زنگ در ورودی دوباره به صدا در اومد، دوباره به کای که شونه ش رو آروم تکون میداد و میرفت نگاه کرد و سمت در برگشت...
در رو باز کرد و همزمان با باز کردنش چن صداش کرد.
_ اینا رو بگیر.
نگاهش رو روی پاکتایی که توی دستای اون بود چرخوند و چندتاشون رو گرفت.
_ اینا چیه؟
چن همینطور که با بقیه ی پاکت ها سمت آشپزخونه میرفت جواب داد.
_ غذا...
بکهیون همینطور که در رو میبست نگاهی به چانیول انداخت و خیلی کوتاه بهش خیره شد، چانیول متوجه اون نگاه بود، بکهیون میخواست بدونه اون چیزی در مورد چند شب قبل به بقیه گفته یا نه پس سرش رو به دو طرف تکون داد.
با پیوستن کای، بکهیون و چن توی چند ثانیه کمی سر و صدا شد و همه تقریبا توی جاهاشون جا به جا شدن تا بتونن دور هم بشینن، چانیول یکی از صندلی های میزناهار خوری رو برای خودش آورد و بعد از چند ثانیه بالاخره همه آروم گرفتن.شیومین تمام مدت ساکت بود و به بکهیون خیره شده بود، با نگاهش به بکهیون اشاره کرد و اون رو به چن نشون داد و اون فقط سرش رو به دو طرف تکون داد و این به معنی بود که وضعیت تغییری نکرده.
نفسش رو آروم بیرون داد و لیوان آب رو از روی میز برداشت و کمی ازش نوشید، سوهو نگاهش رو از شیومین گرفت و به کای نگاه کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...