( لی)با جدیت توی مرکز خریدی که آدرسش براش فرستاده شده بود قدم میزد و با نگاه دقیقش توی جمعیت دنبال اون دختر سرکش میگشت که توجهش به صدای پاشنه های بلندی که از پشت سر به گوشش میرسید جلب شد. برگشت و با دیدن لیسا که جلوی آیینه ی یکی از شاپ های برند کفش قدم میزد و تصویر بی نقص و فریبنده خودش و برانداز میکرد، مسیرش رو به سمت اون تغییر داد.
به محض اینکه بهش رسید بدون لحظه ای تأمل به بازوی لیسا چنگ زد و اون رو سمت خودش برگردوند.
لیسا حتی اخم هم نکرده بود، با خوشحالی به صورت اون خیره شد و با صدای آرومی توی فاصله ی کمی از صورتش زمزمه کرد._ فکر نمیکردم بیای...!
لی نفس عمیقی کشید بازوی اون رو توی دستش فشرد.
_ توی سرت چی میگذره لیسا؟
لیسا همینطور که لبخند میزد دستش رو آزاد کرد و بدون اینکه نگاهش رو از چشم های عصبی لی بگیره دستش رو روی شونه های اون گذاشت و مشغول ور رفتن با یقه ی کتش شد.
_ چرا همیشه انقدر عجله داری لی؟چرا یکم با هم وقت نگذرونیم؟ بعد میتونیم در موردش حرف بزنیم... نظرت چیه؟
لی بی اراده پوزخند زد، نیم نگاهی به اطرافش انداخت و این بار دستش رو پشت کمر لیسا گذاشت و بیشتر سمت خودش کشیدش، به محض این کار نگاه هوس آلود لیسا رو توی چشم هاش دید و با جدیت جواب داد.
_ من با دخترایی که نمیتونن برای خودشون تصمیم بگیرن وقت نمیگذرونم لیسا...! حتی از شروع هم با تصمیم خودت سمت من نیومدی پس بذار بهت بگم...سرش رو جلوتر برد و کنار گوشش زمزمه کرد.
_ من همین الان از اینجا میرم.
لبخندی که لیسا توی اون چند ثانیه با تلاش زیادی روی لب هاش حفظ کرده بود بالاخره رنگ باخت و درست لحظه ای که لی ازش فاصله گرفت با حرص به لبه ی کت اون چنگ زد تا نگهش داره.
لی یه تای ابروش رو بالا انداخت و با نگاه غضب آلودی به صورت لیسا خیره شد و اون بدون اینکه توضیحی بده با خونسردی از داخل کیف کوچیکی که همراهش بود یو اس بی ای رو بیرون آورد و سمت لی گرفت.
لی بعد از چند ثانیه بدون اینکه حتی بتونه حدس بزنه مقابل چه چیزی قرار گرفته نگاه خیره ش رو از دست لیسا گرفت و دستش رو سمت اون دراز کرد اما اون دستش رو عقب کشید و با شیطنت خاصی که با حرص ترکیب شده بود خندید و گفت_ یادت باشه... این تصمیم خودمه.
لی چشم هاش رو ریز کرد، فاصله ای که بینشون بود رو از بین برد و دستش رو بالا برد و به آرومی از کنار صورت اون، طوری که انگشت هاش به سختی گونه های اون رو لمس میکردن، پایین آورد و در آخر اون یو اس بی رو از دستش گرفت. به لیسا که حالا با چشم های خماری بهش خیره شده بود لبخند زد و زمزمه کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...