(کریس)صدای مبهم و دوری توی گوشش زنگ می زد که باعث شد یک باره از خواب بپره و اولین چیزی که نفسش رو بند آورد جای خالی جیسو طرف دیگه ی تخت بود.
_ کریس... من اینجام.
نگاهش به سمت صدای جیسو کشیده شد و با دیدن اون که روی زمین، جلوی چمدونش نشسته بود نفسی که توی سینش حبس شده بود رو آزاد کرد. هیچ درکی از موقعیت نداشت و نمیدونست چطور بعد از اون شب و برنامه هایی که داشتن چطور انقدر راحت و عمیق به خواب رفته. پلک هاش رو روی هم فشرد و دستی به صورتش کشید که اون صدا دوباره توی سرش پیچید.
با دیدن اسم لوهان روی اسکرین گوشیش که کنار بالش بود نگاهی به پنجره انداخت؛ هوا هنوز کاملا روشن نشده بود و این موضوع هم میتونست خوب باشه و هم بد...!
زمان کافی برای بردن جیسو از اونجا رو داشت، ولی نمیدونست لوهان چرا باید توی این ساعت بارها باهاش تماس بگیره. بعد از اتفاقات دیشب و دیدنش توی مراسم هیچ حس خوبی نسبت به اون مرد نداشت، با این وجود نمیتونست کاملا نادیدش بگیره برای همین هم تماس رو وصل کرد و بدون اینکه حرفی بزنه منتظر شنیدن حرف های اون موند.
ثانیه ای نگذشته بود که یک باره بلند شد، و با برداشتن قدم های محکمی خودش رو به پنجره رسوند، از پشت پرده به بیرون نگاه کرد و با جدیت جواب داد._ الان میام.
نفس عمیقی کشید و با قدم های آرومی به جیسو که پشت سرش بود نزدیک شد. روی زانوش نشست و همینطور که نگاهش رو اطراف اتاق میچرخوند با صدای آرومی که بخاطر خواب دورگه بنظر می رسید شروع به صحبت کرد.
_ پروفسور لوهان اینجاست، اما نمیخوام باهاش رو به رو شی...
جیسو سرش رو بالا گرفت و با سردرگمی به چهره ی خونسرد کریس خیره شد و سوالی که مدت ها بود ذهنش رو مشغول کرده بود رو بالاخره به زبون آورد.
_ اگه بهش بی اعتمادی چرا اون روز از جنی خواستی تا وقتی برمیگردی اینجا بمونه؟
_ من چیزایی میدونم که جنی نمیدونه. هر تصمیمی که بعد از فهمیدنشون بگیره مشخص میکنه که باید بهش اعتماد کنیم یا نه...
میتونست خستگی رو توی چشم های جیسو ببینه، بیزاری اون از تمام این اتفاقات رو حس کنه، و امیدوار بود بتونه برای رها کردن اون دختر از تمام این جریانات بهشون خاتمه بده. با تردید دستش رو سمت شونه ی اون دراز کرد و همینطور که به آرومی نوازشش می کرد ادامه داد.
_ این آخرین باره... بعد از امروز دیگه نیازی فرار کنیم.
جیسو با وجود اینکه به کریس اعتماد داشت آروم نبود. حتی از جزئیات کاری که ظاهرا کریس قرار بود همراه سهون، چانیول و بقیه انجام بده چیزی نمیدونست ولی حس خوبی نداشت. با همه ی این ها بخاطر خودشون لبخند کمرنگی زد و با نگاهش به در اشاره کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...