« سوهو »با شنیدن صدای قدم های شیومین چشم هاش رو باز کرد و سرش رو بالا گرفت، خیلی خوب اون رو میشناخت و برای رو به رو شدن باهاش آماده شده بود.
خیلی زود اون در حالی که دکمه های کتش رو باز میکرد وارد نشیمن شد و در حالی که نگاهش رو اطراف میچرخوند، به چانیول که گوشه ای ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد و با لحن جدی اما صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد._ بکهیون و چن کجان...؟
کیونگسو هم پشت سرش قدم برمیداشت و به محض شنیدن اون سوال مسیرش رو سمت آشپزخونه تغییر داد، سوهو با دستش به مبل اشاره کرد و با صدایی که خستگیش رو خیلی واضح بروز میداد به اون جواب داد.
_ بشین... اونا رو فرستادم خونه، از دیروز صبح پلک روی هم نذاشته بودن پس فکر کردم که به استراحت نیاز دارن.
شیومین بدون هیچ تغییری توی نگاهش روی مبل نشست، پای راستش رو روی پای چپش انداخت و با تلخی پوزخند زد.
_ اگه مطمئن نبودن از پسش بر میان برای چی شروعش کردن؟
کیونگسو با یک لیوان پر از آب توی دستش برگشت، همینطور که از کنار چانیول رد میشد نگاهی بهش انداخت و به مسیرش ادامه داد، اون لیوان رو سمت شیومین گرفت.
_ هیونگ آروم باش.
شیومین نیم نگاهی بهش انداخت و ادامه داد.
_ چطور میتونم آروم باشم؟ اگه اون آدما به چیزی که میخواستن می رسیدن، همه ی ما قبل از رسیدن به چیزی که مدت هاست بخاطرش میجنگیم، نابود میشدیم.
سوهو این بار با کلافگی و صدای تقریبا بلندی جوابش رو داد.
_ نمیتونی اون دو نفرو سرزنش کنی، یادت رفته ما دو نفر این آدما رو ازشون ساختیم؟
_ بخاطر همین هم نگرانم، مگه نمیبینی چه اتفاقی برای سهون افتاده! اگه فقط یه نفر دیگه از ما... فقط یه نفرمون توی این مسیر اتفاقی براش بیفته ما دیگه نمیتونیم بایستیم.
صداش وقتی آخرین جملش رو به زبون میاورد سخت تر از همیشه از حنجرش خارج شد، ضعیف تر شد و به بحث کوچیکی که توی چند ثانیه بوجود اومده بود پایان داد...حتی نمیخواست همچین روزی رو تصور کنه؛ بدون اینکه به صورت کیونگسو نگاه کنه لیوان آب رو ازش گرفت و گلوی خشکش رو تر کرد، سوهو دست هاش رو روی صورتش کشید و آهی کشید.
_من دیگه خسته شدم، کاش هیچوقت این بازی انتقام رو شروع نمیکردیم.
چانیول بدون اینکه چیزی بگه به حرف های اونا گوش میکرد و ذهنش یه جایی بین خاطراتی که به اون نقطه رسونده بودشون پرسه میزد، کیونگسو از دیدن اونا توی چنین وضعیتی بیزار بود و با چیزی که سوهو گفت خشم کهنه ای که توی وجودش بود بیدار شد و روی غمی که توی اون لحظه احساس میکرد سرپوش گذاشت؛ بهش نگاه کرد و با ناباوری چیزی که شنیده بود رو تکرار کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...