«سهون»
بعد از وقت گذروندن با شیومین به خونه رسید. همین که درو باز کرد و برق رو روشن کرد با دیدن صحنه ی رو به روش جلوی در خشکش زد.
کسی وارد خونش شده بود و همه جا رو به هم ریخته بود، اما چطوری؟به پشت سرش نگاه کرد و سریع در خونه رو بست، دومرتبه نگاهی به اطراف خونه انداخت و جلو رفت... آروم قدم میزد و هر چی بیشتر جلو میرفت بیشتر مطمئن میشد که انگار کسی دنبال چیزی میگشته، سرشو بالا گرفت و از همونجایی که بود به اتاق خوابش نگاه کرد، با قدمای سریعی به سمت اتاق خواب رفت و با عجله کشوی میزش رو باز کرد و با دیدن دفترچش نفس عمیقی کشید.
گوشیش رو از داخل جیبش در آورد و همینطور پشت سر هم نفسای کوتاهی میکشید با چانیول تماس گرفت....
بعد از رفتن لی سکوت سنگینی بینشون بوجود اومده بود، دور هم نشسته بودن اما هر کدوم درگیر احساسات و افکار خودشون نسبت به لی بودن. سوهو پشت میزش نشسته بود و سرشو به دستاش تکیه داده بود، مشخصا سردرد شدیدی داشت چون مدام داشت با دستاش به سرش فشار وارد میکرد.چانیول در حالی هر کدوم از دستاش داخل یکی از جیبای شلوارش بود، پشت سوهو کنار پنجره ایستاده بود، با اینکه به فضای بیرون خیره شده بود توی نگاهش ترکیبی از غم و عصبانیت دیده میشد.
چن و بکهیون رو به روی هم نشسته بودن، بکهیون با دستاش بازی میکرد و مدام انگشتای کشیدش رو روی هم میکشید و چن به کاناپه تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود...کای رو به روی سوهو نشسته بود و هر از چندی گوشیش رو چک میکرد و لبخند میزد اما به محض اینکه دوباره سرش رو بالا میاورد و نگاهش به هیونگاش میفتاد پوفی میکشید.بکهیون بدون اینکه شخص خاصی رو خطاب قرار بده با ناراحتی شروع کرد به حرف زدن.
_فکر میکنم زیادی تند رفتیم، میتونستیم بهش یه فرصت بدیم تا همه چی رو توضیح بده اما اینکارو نکردیم؛ اون داشت در مورد چیزی حرف میزد که ما ازش بیخبریم.
چن همونطور که چشماش بسته بود،آروم جوابش رو داد.
_محض رضای خدا بیون بکهیون، بیا امشب در موردش حرف نزنیم، به اندازه ی کافی فکرمو درگیر کرده.
سوهو بالاخره دستاش رو پایین برد و به اونا نگاه کرد.
_ من نگران کیونگسو ام...حتما خیلی عصبانیه، تماسامو جواب نمیده.
برای چندمین بار اسکرین گوشیش رو چک کرد، از رفتن اون تقریبا یک ساعت میگذشت.
کای گوشیش رو داخل جیب کتش گذاشت و سرش رو به دو طرف تمون داد._ هیونگ نگران نباش ، اون حتما یاد پدرش افتاده...
(همه برگشتن و با ناامیدی نگاهش کردن، چند ثانیه بهشون نگاه کرد و سریع اعتراض کرد )
_چیه؟ مگه دروغ میگم؟ هممون میدونیم که کیونگسو هیونگ بیخیال اون ماجرا نشده...تازه بعد از اون کار لی هیونگ حتی بدترم شده.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...