« روز بعد »کریس توی سالن اصلی منتظر جیسو بود و همینطور که به نیت لوهان فکر میکرد باهاش تماس میگرفت تا در مورد محل برگزاری جشن ازش بپرسه اما اون به تماس هاش جواب نمیداد؛ دوباره با کلافگی باهاش تماس گرفت و سمت پله ها راه افتاد تا به طبقه ی بالا بره که تماس وصل شد و بخاطرش با فاصله ی کمی از پلهها متوقف شد.
_ متاسفم کریس متوجه تماس هات نشدم.
_پروفسور! تا شب زمان زیادی باقی نمونده... تو هنوز تصمیمت رو نگرفتی؟
_ عجله نداشته باش. در ضمن... امشب به عنوان دوست همدیگرو ملاقات میکنیم؛ خوشحال میشم لوهان صدام کنی.
قبل از اینکه بتونه حرف دیگه ای بزنه لوهان تماس رو قطع کرد.
نفسش رو با عصبانیت بیرون داد، قدم دیگه ای سرش رو بالا گرفت تا به مسیرش ادامه بده اما با دیدن جیسو که از پله ها پایین میومد متوقف شد.
جیسو توی اون لباس سفید بی نهایت زیبا شده بود و کریس بی اراده نگاهی به سر تا پای اون انداخت و بدون اینکه متوجه بشه توی ذهنش زیبایی اون رو تحسین میکرد؛ جیسو کنارش ایستاد و حالا کریس حس میکرد اون با کفش های پاشنه بلند تقریبا تا شونه های خودش میرسه.
جیسو پالتوی مشکی ای که مرتب روی دستش انداخته بود رو جا به جا کرد و با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد._ معذرت میخوام... آماده شدنم یکم طول کشید.
_ مهم نیست...زیبا بنظر میای.
قبل از اینکه متوجه بشه تمام افکارش رو توی یه جمله ی کوتاه به زبون آورده بود و برای اینکه جلوس خودش رو بگیره دیر شده بود، جیسو بالاخره سرش رو بالا گرفت و به کریس نگاه کرد... بی ادبانه بود اگه ازش تشکر نمیکرد؛ اون کارای زیادی براش انجام داده بود، لباس رو هم خودش تهیه کرده بود و به علاوه اخیرا حس میکرد میتونه راحت تر باهاش حرف بزنه...بعد از فکر کردن به همه ی اینا لبخند کمرنگی زد.
_ ممنون... تو هم خوشتیپ شدی.
برای لحظه ای کریس حس کرد که با شنیدن اون جمله ضربان قلبش شدت گرفت، بخاطر جیسو بود؟
این اولین سوالی بود که از ذهنش گذشت، متوجه نگاه خیره ی خودش به جیسو شد و سعی کرد عادی برخورد کنه.
صداش رو صاف کرد و با دستش به مسیر خروجی اشاره کرد._ بهتره دیگه راه بیفتیم.
...بی هدف توی خیابون رانندگی میکرد و به جیسو که کنارش نشسته بود فکر میکرد؛ نگران بود و نمیدونست امشب قراره توی چه موقعیتی قرار بگیرن.
غافل از افکار و نگرانی های کریس، جیسو به موزیک لایتی که توی ماشین پخش میشد گوش میداد و به گذشته فکر میکرد، هیجان زیادی رو توی وجودش احساس میکرد و مضطرب بود و حتی نمیتونست احساساتش رو از هم تشخیص بده، فقط یجایی ته قلبش مطمئن بود که امشب قراره اتفاق مهمی بیفته.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...