«کریس»
یک ساعت از زمانی که پاشون رو توی این خونه گذاشته بودن میگذشت .این خونه بزرگ بود ولی نه به بزرگی اون عمارت...اگه به کریس بود ترجیح میداد جیسو و آجومارو به آپارتمانش که حتی یک نفر هم از وجودش خبر نداشت ببره، اما این خونه رو هم بخاطر باغ نسبتا کوچیکی که داشت و جیسو میتونست کمی از وقتشو اونجا بگذرونه، هم بخاطر اینکه به محل کارش نزدیک تر بود انتخاب کرد. در این صورت اگر اتفاقی میفتاد میتونست خودشو سریع برسونه...
روی کاناپه نشسته بود و برای سعی میکرد خودش رو قانع کنه که همه چی تحت کنترلشه و کاری رو انجام داده که هم به نفع خودش و شغلشه هم به نفع جیسو.زیر چشمی به جیسو که ساکت رو به روش نشسته بود نیم نگاهی انداخت، با فنجون چایی ای که آجوما جلوش گذاشت سریع به خودش اومد و صداش رو صاف کرد و بالاخره سکوت رو شکست.
_آجوما لطفا آشپزخونه رو چک کنین، هر چیزی که نیازه لیست کنین تا تهیه کنم.
آجوما سرشو به نشونه ی تفهیم تکون داد و خیلی سریع به سمت آشپزخونه رفت.
کریس دو مرتبه نگاهی به جیسو انداخت و ادامه داد._اینجا از اون عمارت کوچیکتره، با این وجود باغ زیبایی داره...اگه بخوای میتونیم برای بهار...
قبل از اینکه حرفش رو تموم کنه، جیسو پرید وسط حرفش.
_الان این حرفارو میزنی که اینجا بودنمون رو عادی جلوه بدی؟
کریس چند لحظه بهش خیره شد، نگاهش رو از اون گرفت و کمی خم شد تا فنجونش رو از روی میز برداره.
_من قصد همچین کاری رو ندارم جیسو. فقط اومدیم اینجا تا زمانی که همه چی یکم آروم تر بشه.میخوام مطمئن شم که توی امنیت به سر میبری.
_تا کی قراره حواست به امنیت من باشه؟
کریس بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد.
_تا هر زمان حس کنم نیازه ازت مراقبت بشه...
نفسشو عمیقی کشید و ادامه داد.
_این بحث همینجا تمومه کیم جیسو.
_چرا تمومه؟
کریس با جدیت بهش نگاهی انداخت.
_ سعی نکن منو عصبانی کنی جیسو.
بی توجه به اون گوشیشو چک کرد، دو تا تکست دریافت کرده بود.
"هنوز مطمئن نیستم،به زمان بیشتری نیاز دارم"
تکست بعدی رو هم چک کرد.
"کریس، اونو کجا بردی؟"
نیم نگاهی به جیسو انداخت که حالا با کنجکاوی داشت به خونه نگاه میکرد، پوزخندی زد و دستش رو روی اسکرین گوشی کشید و تماس رو برقرار کرد.
به محض وصل شدن شروع کرد به حرف زدن.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...