«چانیول»با قدم های آرومی به تخت نزدیک شد و بعد از این که کت بلند و مشکیش رو از تنش در آورد روی تخت نشست، به سمت عقب خم شد و به دست هاش تکیه کرد و دوباره مشغول فکر کردن به ملاقاتش با جیسو و کریس شد.
به قدری فکرش درگیر فکر کردن به سهون و اون دو نفر بود که متوجه صداهایی که از بیرون اتاقش میومد نشد، به نقطه ی نامشخصی روی زمین خیره شده بود و دوباره خودش رو بخاطر شرایط اونا سرزنش میکرد که با شنیدن شکسته شدن چیزی شبیه به ظرف نگاهش رو از زمین گرفت و در حالی که با جدیت به در اتاق خیره شده بود شروع به حرف زدن کرد._ بهت اجازه ندادم بیای اینجا که همه چیزو نابود کنی.
بلافاصله شنیدن صدای قدم های اون باعث شد با اخمی که روی صورتش بود منتظر به اون در خیره بمونه...
_ منم با میل خودم به اینجا نیومدم.
با ظاهر شدن اون جلوی در و دیدن بطری شراب گرون قیمتی که توی دست هاش بود اخم پررنگی روی پیشونی چانیول نقش بست، سرش رو کوتاه به سمت بالا تکون داد و با نگاهش به اون بطری اشاره کرد.
_ قانون پنجم؟
رزی با کلافگی پوفی کشید و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند؛ همینطور که جلو میومد اون بطری رو روی میز کاری که توی اتاق بود گذاشت و دست به سینه مقابل چانیول ایستاد. در حالی که با عصبانیت با پنجه ی یکی از پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود نگاهش رو با دلخوری از چانیول گرفت و به سمت دیگه ای خیره شد.
چانیول نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی حضورش رو به اون یادآوری کرد._ باید یادآوری کنم؟
_ وقتایی که کنار تو هستم چیزی نمینوشم.
رزی با لجبازی و لحنی که به خوبی نارضایتیش رو از شرایطی که داشت نشون میداد جواب داد و حتی برای لحظه ای به اون نگاه نکرد.
چانیول بدون عکس العمل خاصی نگاهش رو از اون گرفت و با همون لحن آرومش به سرزنش کردنش ادامه داد._ فقط طی یه شب چهار تا از قوانینمون رو زیر پا گذاشتی و چیزی نمونده بود پنجمی رو هم بشکنی...! با پولی که برای دانشگاه جمع کردی مواد خریدی، رفتی به اون بار و دوباره اون عوضیارو دیدی، اون مواد رو بهشون دادی و براشون اسلحه جا به جا کردی، از همه مهم تر همه ی اینا رو از من مخفی کردی و فکر کردی من خبردار نمیشم... و حالا میخواستی بنوشی!
لحنش لحظه به لحظه جدی تر میشد و جمله ی آخر رو در حالی که از روی عصبانیت نفس کم آورده بود به زبون آورد و با خشم به اون خیره شد.
رزی بالاخره روش رو سمت چانیول برگردوند، با چشم های پر از اشکش به اون نگاه کرد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد._ نمیتونی تصور کنی وقتی اینکارا رو انجام میدم چقدر بهم خوش میگذره... میدونی چیه؟ اون بهم پیشنهاد دیگه ای هم داده و حالا که بهش فکر میکنم اگه قبولش کنم زندگیم خیلی زود تغییر میکنه...
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...