Part 31

212 50 49
                                    


«چانیول»

با قدم های آرومی به تخت نزدیک شد و بعد از این که کت بلند و مشکیش رو از تنش در آورد روی تخت نشست، به سمت عقب خم شد و به دست هاش تکیه کرد و دوباره مشغول فکر کردن به ملاقاتش با جیسو و کریس شد.
به قدری فکرش درگیر فکر کردن به سهون و اون دو نفر بود که متوجه صداهایی که از بیرون اتاقش میومد نشد، به نقطه ی نامشخصی رو‌ی زمین خیره شده بود‌ و دوباره خودش رو بخاطر شرایط اونا سرزنش میکرد که با شنیدن شکسته شدن چیزی شبیه به ظرف نگاهش رو از زمین گرفت و در حالی که با جدیت به در اتاق خیره شده بود شروع به حرف زدن کرد.

_ بهت اجازه ندادم بیای اینجا که همه چیزو نابود کنی.

بلافاصله شنیدن صدای قدم های اون باعث شد با اخمی که روی صورتش بود منتظر به اون در خیره بمونه...

_ منم با میل خودم به اینجا نیومدم.

با ظاهر شدن اون جلوی در و دیدن بطری شراب گرون قیمتی که توی دست هاش بود اخم پررنگی روی پیشونی چانیول نقش بست، سرش رو کوتاه به سمت بالا تکون داد و با نگاهش به اون بطری اشاره کرد.

_ قانون پنجم؟

رزی با کلافگی پوفی کشید و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند؛ همینطور که جلو میومد اون بطری رو روی میز کاری که توی اتاق بود گذاشت و دست به سینه مقابل چانیول ایستاد. در حالی که با عصبانیت با پنجه ی یکی از پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود نگاهش رو با دلخوری از چانیول گرفت و به سمت دیگه ای خیره شد.
چانیول نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی حضورش رو به اون یادآوری کرد.

_ باید یادآوری کنم؟

_ وقتایی که کنار تو هستم چیزی نمینوشم.

رزی با لجبازی و لحنی که به خوبی نارضایتیش رو از شرایطی که داشت نشون میداد جواب داد و حتی برای لحظه ای به اون نگاه نکرد.
چانیول بدون عکس العمل خاصی نگاهش رو از اون گرفت و با همون لحن آرومش به سرزنش کردنش ادامه داد.

_ فقط طی یه شب چهار تا از قوانینمون رو زیر پا گذاشتی و چیزی نمونده بود پنجمی رو هم بشکنی...! با پولی که برای دانشگاه جمع کردی مواد خریدی، رفتی به اون بار و دوباره اون عوضیارو دیدی، اون مواد رو بهشون دادی و براشون اسلحه جا به جا کردی، از همه مهم تر همه ی اینا رو از من مخفی کردی و فکر کردی من خبردار نمیشم... و حالا میخواستی بنوشی!

لحنش لحظه به لحظه جدی تر میشد و جمله ی آخر رو در حالی که از روی عصبانیت نفس کم آورده بود به زبون آورد و با خشم به اون خیره شد.
رزی بالاخره روش رو سمت چانیول برگردوند، با چشم های پر از اشکش به اون نگاه کرد و با صدای بلندی شروع به حرف زدن کرد.

_ نمیتونی تصور کنی وقتی اینکارا رو انجام میدم چقدر بهم خوش میگذره... میدونی چیه؟ اون بهم پیشنهاد دیگه ای هم داده و حالا که بهش فکر میکنم اگه قبولش کنم زندگیم خیلی زود تغییر میکنه...

𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now