هوا کم کم روشن تر و نگرانی لی لحظه به لحظه پررنگ تر میشد، بارها با تک تک اونا تماس گرفته بود و هیچکدوم جواب تماس هاش رو نداده بودن؛ بخاطر حرفی که شیومین زده بود تمام افرادش رو توی بار جمع کرده بود و حالا نمیدونست باید چه کار کنه.
نفس عمیقی کشید، بالاخره نگاه خیره شو از سطح میز گرفت و سرش رو بالا گرفت، نیم نگاهی به سه نفری که توی اتاقش ایستاده بودن انداخت و سکوت طولانیش رو شکست._ برین بیرون.
اونا با تردید سرهاشونو بالا آوردن و به هم نگاه کردن، لی به خوبی میدونست تو سر اونا چی میگذره پس با خونسردی ادامه داد.
_ برین پیش بقیه ی افراد.
اونا خیلی سریع اطاعت کردن و به همون سرعت هم سمت در قدم برداشتن؛ ساعت ها بود که بدون هیچ حرکتی ایستاده بودن... در حضور لی نه، اما بیرون از اتاق اون میتونستن توی بار به خودشون استراحت کوتاهی بدن و با راحتی بیشتری منتظر دستور اون بمونن.
به محض اینکه یکی از اونا در رو باز کرد لی نگاهش به یکی از افرادش که با فاصله از اونجا ایستاده بود و خیلی سریع سرش رو پایین انداخت گره خورد و این کار اون توجهش رو جلب کرد. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و در اون اتاق قبل از اینکه لی جواب سوالاتی که توی ذهنش به وجود اومده بودن رو بده، بسته شد.بلافاصله کشوی میزش رو باز کرد، پوشه ی مشکی ای که داخل اون بود رو بیرون کشید و با عجله بازش کرد. همینطور که با سرعت صفحاتی که داخل اون پوشه بودن رو ورق میزد، نگاهش رو روی عکس های کوچیکی که گوشه ی صفحه درج شده بود میچرخوند و دنبال اون چهره میگشت.
"اون یه مزاحمه"
چشم هاش رو بست و اون شب رو توی ذهنش مرور کرد، کسی که پشت سر اون ایستاده بود، فقط کافی بود یک بار دیگه تصور کنه اسمش رو با صدای اون میشنوه.
چشم هاش رو باز کرد و چند صفحه به عقب برگشت، با دوباره نگاه کردن به چهره ای که توی عکس میدید با عصبانیت مشتش رو روی میز کوبید و به در اتاقش خیره شد....
کای همینطور که از آشپزخونه بیرون میومد با کلافگی نگاه کلی ای به فضای خونه انداخت، گلدون های شکسته شده، میزی که به گوشه ای پرت شده بود، و پر های سفیدی که همه جا پخش شده بودن؛ اون بهم ریختگی حتی اون آشفتگی رو بزرگ تر جلوه میداد.
کنار سوهو متوقف شد و لیوان آبی که توی دستش بود رو جلوی اون، روی میز گذاشت و با تردید سکوت سنگینی که چند ساعت بود به اون فضا حکمرانی میکرد رو شکوند.
_ هیونگ... دیگه داره صبح میشه، فکر نمیکنی باید بریم و پیداشون کنیم؟
قبل از اینکه سوهو جوابی بده چن با عصبانیت سرش داد زد.
_ دیوونه شدی؟ مگه سهون رو ندیدی؟ ما هیچ کاری نمیکنیم.
کای نگاه بی تفاوتی به چن انداخت، دوباره به سوهو نگاه کرد و ادامه داد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...