پیدا کردن جسدی که غیرقابل شناسایی باشه تا بتونن باهاش صحنه ی خودکشی جیسو رو صحنه سازی کنن یک هفته زمان برد.طی اون یک هفته چند بار پلیس با حکم بازرسی و بازجویی خونه ها و رستوران ها سراغشون رفت.
بعد از گزارش مردم و پیدا کردن جسدی که زیر پل رها شده بود و کارت شناسایی جیسو همراهش پیدا شد شرایط حتی پیچیده تر هم شد.از اون روز به بعد جیسو هم کنار کیونگسو و رزی توی قایق تفریحی موند. پسرا به دلیل اینکه تحت نظر بودن به هیچ عنوان کوچکترین ارتباطی باهاشون برقرار نمیکردن. توی این مدت دیدگاه رزی به جیسو تغییر کرد، صمیمی شدن اون دو تا دختر توی اون زمان کم برای کیونگسو خیلی مسخره بنظر میومد. اما بخاطر طبیعت سردی که داشت وقت خودش رو به آشپزی و تماشای اخبار اختصاص می داد و توجهی بهشون نمی کرد؛ با این وجود حتی متوجه نشد چطور اون دوتا دختر با وجود اینکه میدونستن به همین تازگی یه زن رو به قتل رسونده مدام به دست و پاش می پیچیدن و تظاهر میکردن میخوان توی آشپزی کمکش کنن.
به دستور لوهان خبره ترین پزشک های پزشکی قانونی برای کالبدشکافی و شناسایی اون جسد تجزیه شده به کار گرفته شدن، اما نهایتا پرونده با تکیه بر مدارک موجود همراه جسد مختومه اعلام شد.
خلق و خوی لوهان بعد از شنیدن خبر فرار کیونگسو، بی ارزش بودن گردنبندی که جیسو بهش داده بود، و در نهایت مرگ اون دختر و عدم دسترسیش به جنی به شدت تغییر کرده بود. پرخاشگر و مضطرب شده بود و حواشی زیادی توی سازمان در موردش شنیده می شد.
جیسو اسم مکانی که روز مرگ کریس از افراد تائو شنیده بود رو بهشون گفته بود.در اولین فرصت بعد از اینکه مطمئن شدن تمرکز پلیس و سازمان ازشون برداشته شده خودشون رو به اونجا رسوندن.
...بعد از شنیدن خبر مرگ لیسا و ناپدید شدن کیونگسو مثل یه موش کثیف و ترسو خودش رو قایم کرده بود. حتی خوابش هم بهم ریخته بود و غیرممکن بود که اون کیف رو از خودش دور کنه، حتی توی تخت هم اون رو زیر دستش میذاشت چون هر راهی رو امتحان کرده بود که از بین ببرتش، اما حتی آتیش هم نابودش نمی کرد.
دست و پا زدنش توی تخت بخاطر کابوس مرگ خودش باعث شد کمی هوشیار بشه. همون میزان هوشیاری برای تائو کافی بود تا متوجه بوی ادکلنی که توی اتاق پیچیده بود بشه. با شوک از خواب پرید و با چشم های نیمه بازش به اطراف نگاه کرد. همه جا تاریک بود و فقط نور ماه روی دیوار رو به روی پنجره افتاده بود. برای وضوح دیدش چند بار سریع پلک زد و همین که پرده ی خواب از چشم هاش کنار رفت سهون رو دید که رو به روش، جلوی تخت ایستاده بود. بی اراده از ترس خودش رو عقب کشید و کمرش محکم به تاج تخت بزرگش برخورد کرد و درد بدی توی بدنش پیچید._ لعنتی...
چرخید تا از روی میز کوچیکی که کنار تختش بود اسلحش رو برداره که دستش کشیده شد و با حس حلقه ی فلزی که دستش رو به تخت وصل کرد با گیجی به کای که کنارش ایستاده بود و پوزخند می زد نگاه کرد.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...