Part 39

157 37 65
                                    


(کریس)

تنها کاری که میکرد تظاهر به خوردن صبحانه بود، واقعیت این بود که تمام شب رو با فکر به اینکه جیسو چه عکس العملی نشون میده سپری کرده بود و تمام صبح منتظر اون بود تا از اتاقش بیرون بیاد.

_ صبح بخیر.

توی همین فکرها بود که صدای آروم جیسو اون رو به خودش آورد، سرش رو بالا گرفت و به اون که روی صندلی مینشست نگاه کرد.

_ صبح بخیر.

مشخص بود که جیسو میلی به خوردن صبحانه نداره و کریس هم بهش گیر نداد، اما به محض اینکه اون بعد از یه تشکر ساده از پشت میز بلند شد تا به اتاقش برگرده صداش کرد.

_ جیسو... چیزی هست که باید بهت نشون بدم.

اون رو همراه خودش به سالن دیگه ای برد و طی مسیر سوالات همیشگیش رو میپرسید تا مطمئن بشه همه چیز برای اون دختر فراهمه، نگاه مضطربش روی اجزای صورت اون حرکت میکرد تا اینکه بالاخره جیسو متوجه چیزی که انتهای سالن بود شد و از حرکت ایستاد.
کریس با تردید دست اون رو توی دستش گرفت، اون رو با خودش همراه کرد و به پیانویی که اونجا بود نزدیکش کرد.

_ وقتی پیانو میزدی اینطور بنظر میومد که هیچ چیزی نمیتونه ناراحتت کنه، دلم میخواست برای تولدت چیزی رو بهت هدیه بدم که خوشحالت کنه.

جیسو با چشم هایی که هر لحظه بیشتر از اشک خیس میشدن، به کیک کوچیک و سفیدی که روی پیانو بود و شمع سفیدی که به تنهایی میسوخت و اون پیانو نگاه میکرد.
امید دیدن لبخند روی لب های جیسو با اشک هایی که هر لحظه سریع تر از لحظه ی قبل روی گونه هاش جاری میشدن تو ذهن کریس کمرنگ تر شد؛ با صدای آرومی پرسید

_ اگه دوسش نداری میتونم...

قبل از اینکه بتونه جملش رو کامل کنه بغض جیسو شکسته شد و وادار به سکوتش کرد.
کریس ندونسته به خاطرات جیسو نفس بخشیده بود، خاطراتی که قلب اون دختر رو به درد میاورد و اون رو توی لایه های عمیقی از ابهام غرق میکرد.

(فلش بک)
(جیسو)

دونه های سفید برف از آسمون تیره میبارید و خیابون های خلوت سئول رو به طرز غمگین و ترسناکی خلوت تر جلوه میداد.
به سختی از پیانو و فضای دلگرم کافی شاپ دل کند و مسیر خونه رو در پیش گرفت، باید تا ایستگاه اتوبوس پیاده میرفت. با اینکه از اونجا بیرون اومده بود، هنوز هم لبخند شیرینی روی لب هاش بود، اما اون لبخند با حس اینکه کسی داره تعقیبش میکنه جای خودش رو به ترس و دلهره داد.
بعد از چند لحظه نفس عمیقی کشید و ناگهانی برگشت تا کسی که دنبالش بود رو غافلگیر کنه، اما با دیدن خیابونی که جز دونه های برف چیزی توش در حرکت نبود بیشتر از قبل نگران شد.

این بار با قدم های سریع تری به مسیرش ادامه میداد و امیدوار بود یه تاکسی از اونجا رد شه چون تا ایستگاه اتوبوس فاصله ی زیادی باقی مونده بود. با عجله توی مسیر پیش میرفت که متوجه سایه ی بزرگ کسی که پشت سرش بود و بخاطر نور چراغ های خیابون روی زمین دیده میشد و هم پای خودش همراهیش میکرد نفسش توی سینش حبس شد.
سرعتش رو حتی از قبل هم بیشتر کرد، اما انگار اون سایه از زمین کنده شد، دستش رو گرفت و به عقب برش گردوند. درست لحظه ای که میخواست جیغ بزنه با دیدن چشم های سهون شوکه شد و نفسش رو که بند اومده بود به سختی آزاد کرد.

𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°Where stories live. Discover now