کیونگسو تو دفتر سوهو پشت میز نشسته بود و گزارشاتو چک میکرد...قرار بود سوهو چند روزی پیش سهون بمونه و باید یه نفر به کار رسیدگی میکرد، با دقت زیادی گزارشای جدید و قدیمی رو چک میکرد که تمرکزش با باز شدن در و دیدن سوهو به کل بهم ریخت و با ورود سهون چشماش تا اخرین حد ممکن باز شد و از روی صندلی بلند شد و دستشو سمت اونا گرفت.
_شما دوتا...اینجا چکار میکنین؟
سوهو خیلی کلافه نشست و یه پاشو روی اون یکی انداخت؛دستشو تکیه گاه سرش کرد و جواب داد.
_ میگه خونه نمیمونه...میگی چه کار میکردم؟
سهون سرشو بالا پایین کرد و با حق به جانبی کامل جواب داد.
_درسته...حالم کاملا خوبه،پس نیازی نیست تو خونه بمونم.
کیونگسو چند لحظه به چشمای اون خیره شد و بعد ادامه داد.
_مشکلی نیست، به هر حال هممون میخواستیم امشب به دیدنت بیایم،الان دیگه میتونیم همینجا شام بخوریم و حرف بزنیم.
...شیومین همراه منشیش وارد رستوران شد، با دیدن برادرای کوچیکترش که دور میز نشسته بودن لبخند کمرنگی زد و خطاب به مردی که چند قدم عقب تر پشت سرش ایستاده بود شروع به حرف زدن کرد.
_ میتونی بری... برو و امشب رو خوش بگذرون.
بدون اینکه منتظر بمونه جلو رفت. سهون، کای و چانیول با دیدنش از روی صندلیاشون بلند شدن، شیومین بلند خندید و سریع سهون رو بغل کرد.
_ معذرت میخوام که دیروز نتونستم به دیدنت بیام،خارج از شهر بودم.
سهون سرشو اروم تکون داد و ازش فاصله کرد.
_من خوبم هیونگ، ممنون.
بکهیون خندید و توجه همه رو به خودش جلب کرد.
_من معذرت خواهی نکردم.
سهون لبخندی زد.
سوهو با لبخند به همشون نگاه کرد._ بهتره غذا بخوریم،برای حرف زدن هم وقت داریم.
غذاخوردنشون با تعریفای بکهیون از فیلم تخیلی ای که شب قبل با چن دیده بودن و نگاه های گاه و بیگاهشون به همدیگه و تعریف کردن از غذا سپری شد.
چانیول با یادآوری چیزی که سوهو ازش خواسته بود سهون رو مخاطب قرار داد._ سهون...دیروز کجا میرفتی که اون اتفاق افتاد؟
سهون نگاهی به صورت منتظر همه انداخت و با خونسردی جواب داد.
_زباله هارو برده بودم.
شیومین چاپ استیکاشو روی میز گذاشت و با مهربونی به سهون نگاه کرد.
_تو باید از آسانسور اسفتاده کنی سهون...اگرم اتفاقی بیفته حداقل ساکنین ساختمون زودتر متوجه میشن و در نتیجه ما هم زودتر خبر دار میشیم.
YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙣𝙚𝙨𝙞𝙖°ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ°
Fanfiction• فراموشی (کامل شده) اون سانحه و فراموشی سهون باعث شد همه ی اونا برای تجربه ی زندگی ای که بخاطر ترس و ناامنی از خودشون محروم کرده بودن به دروغ رو بیارن. شایدم چاره ای به جز دروغ گفتن نداشتن؛ اما مخفی کردن گذشته، عشق، و هویت حقیقی سهون آسون نبود و ب...