Part 8: That Finger

146 50 29
                                    

" چی داری میگی مرتیکه؟.."
سهون که خراب بودن اوضاع رو درک می کرد به دل نگرفت در عوض جواب کشنده تری به جونگین داد"دارم میگم پارک مینهو از کما درومده نفهم..!.."
با این جمله جونگین حس کرد فشارش افت کرده و با زاری کف خیابون نشست..
" تو اصلا مسج هایی که از بانک برات میاد چک می کنی؟.."
با اینکه سهون احتمالا نمی تونست از پشت تلفن چیزی ببینه سرشو به نشانه ی منفی به طرفین تکون داد..
در واقع چون این اواخر براش مقدور نبود با کی سون ارتباط برقرار کنه تماساشو ریجکت می کرد جواب پیام هاشو نمی‌داد و بدون خوندن رد می کرد و اصلا روحشم خبر نداشت یه مسج از بانک بین پیام های اون دختر عوضی بیاد و همراه اونا نادیده گرفته بشه..
بین غرغرای سهون و زیر نگاه متعجب عابر های پیاده که به دختری که وسط خیابون نشسته وارد پیام هاش شد و با چیزی که دید چشماش به گرد ترین حالت خودش درومدند..
با بدبختی و زاری نالید " لعنتی هشت و سه دقیقه ی صبح؟ شوخی می‌کنی..صبر می کردی کامل از اون دنیا مشرف می شدی بی شرف بعد منو می مینشوندی به خاک سیاه.."
"فقط بگو چه قدر موجودی برات مونده.."
جونگین بی توجه به عابرای پیاده داد زد " هیچی لعنتی هیچی..با این موجودی گوزم بهم نمیدن همینو میخواستی بشنوی؟؟.."
سهون نفس عمیقی کشید" آدم نمی دونه با تو چیکار کنه..وقتی میگم یکم مدیریت مالی داشته باش آنقدر پولاتو الکی دود نکن برای همین روزاست.."
نمک روی زخم پاشیدن های سهون درحال حاضر کمکی نمی کرد.‌..
" خفه شو..فقط بگو من الان چه غلطی بکنم؟.."
" جونگ..من الان سئول نیستم برگردم با هم راجع بهش حرف می زنیم تا اون موقع سعی کن رو اعصاب جنی راه نری آواره شی..یکم رعایت کن.."
***********
صدایی اومد و چشماش باز شد..باز خوابش برده بود..
در واقع اخیراً سر کار چرت میزد چون شب ها از چرک و لک خونه اش نمی تونست چشم روی هم بذاره و هم اون قرص های خواب آور دقیقاً وقتی سرکار بود اثر می کرد..
به زور تونسته بود خودشو هشیار نگه داره و سکانسی که ماله خودش بود رو به پایان برسونه اونم با کلی اشتباه و ضبط مجدد و این یعنی فاجعه..
جنی با کلی تمرین سر ضبط میومد و از این که کامل و بی نقص نباشه متنفر بود و این مورد رو نمی تونست تحمل کنه..ولی در حال حاضر به قدری خواب آلود بود که ذهنش انرژی نداشت به خاطر اشتباهاتش شروع به سرزنشش کنه و غرور کاری اجازه نمی داد زودتر از موعد به خونه بره..
چشماشو باز کرد و به صورتش دست کشید..نباید توی استودیو چرت میزد صورت خوشی نداشت..
بلند شد تا با خوردن کمی قهوه کافئین خونش بالا بره و از خواب آلودگیش کم بشه..
اما نفهمید چی شد که سر راه ناخواسته به کیونگسو تنه زد و باعث شد مموری کارت تو دست کیونگسو توی قهوه‌ی داغ روی میز بیوفته..کیونگسو بی مکث دست داخل قهوه ی داغ برد تا مموری کارتی که حاوی فایل های مهمی بود رو نجات بده هر چند بی فایده بود..از سوختن پوستش داد کشید و صدای شکستن ماگ سفالی بلند شد..
در یک آن خواب از سرش پرید و چشماش تا آخرین حد گشاد شد..خیلی زود سایر همکاران اطراف کیونگسو حلقه زدن تا میزان آسیب دیدن پسر رو بسنجن و کمکش کنن..
کیونگسو با چهره ای دردمند دست سوخته اش رو گرفته بود و سعی داشت ناله هاشو با فشار دندوناش خفه کنه و با درد بیشتر به حاصل تلاشش که قهوه جوش شده بود روی میز نگاه می کرد..
وقتی پسر بیچاره از جلوی چشماش برده شد و اطرافش رو سکوت تقریبی دربرگرفت مغزش تونست کمی قضیه رو هضم کنه و بفهمه چیکار کرده..
"من...چیکار کردم؟؟؟!!!.."
با دهن نیمه باز و چشمایی که دو دو میزد به زمین کثیف و رم آغشته به قهوه نگاه کرد..
" اون کارت..."
اون مموری کارد حاوی کلی فایل های مهم بود که مطمئناً کیونگسو براشون ساعت ها وقت گذاشته بود و جنی با یه حرکت به فناش داد..به علاوه ی دست های زیبای اون آدم بی نوا..
زانوهاش از حجم گندکاری که در عرض یه دقیقه زده لرزید و به موهاش چنگ زد " کیونگی..سوخت..خدایا منو بکش این چه مصیبتی بود..ㅜ ㅜ.."
***********
از استرس پاهاش رو تکون می داد..
خواب؟..خواب چی؟! مطمئن بود با این وضعیت تا هفت‌سال دیگه خواب به چشمش نمیاد..
نیست تا به امروز در جلب توجه کیونگسو موفق شده بود حالا هم در طی یک حرکت تروریستی خودشو یه دختر بی دست و پا و دردسرساز نشون داد و اون یه وجب تصور خوبی هم که ممکن بود کیونگسو ازش داشته باشه پودر شده بود..بدتر از این؟..
این طوری نمیشد..به دستشویی رفت و با آب سرد صورتشو شست..
وقتی برگشت همکارش تعظیم کوتاهی به پرستار کرد و وارد اتاق شد تا جویای حال کیونگسو بشه..
جنی هم نفس عمیقی کشید و با مچاله کردن دامنش تو دست وارد اتاق پرستاری شد..
ووهیون به کیونگ کمک کرد لباسشو بپوشه و با گفت و گویی کوتاه ازش فاصله گرفت تا تصویه حساب رو انجام بده..
"درجه ی سوختگی زیاد نیست و حالش زود خوب میشه نونا.. لطفاً خودتو اذیت نکن.."
ووهیون با لبخند گفت و از کنار جنی رد شد..
جنی اصلا اهمیت نداد چی شنیده فقط خودش و خدای خودش می دونستن تا چه حد سنگین زده..
ناخوناشو تو دست فشار داد و آهسته جلو رفت "کیونگسو شی..من واقعا متاسفم نمی‌خواستم این کارو کنم..اصلا نمی دونم چی شد معذرت می‌خوام که بهت صدمه زدم.."
کیونگسو نگاهش کرد و آهسته سر تکون داد" فقط برو خونه و استراحت کن.."
مسلماً این یه جمله ی معمولی و توصیه ای برای جلوگیری از اتفاقات بعدی بود اما جنی با همون یه جمله ی معمولی فاقد لبخند های قلبی شکل ترک خورد و فرو ریخت..
چیزی که گوش جنی شنید فرق داشت..
برو گمشو خونه دختره ی نچسب دردسر ساز برو یکم بمیر دستمو داغون کردی ریدی به تلاش یه هفته ام بعد میخوای با یه عذرخواهی همه چیو فراموش کنم؟
یه ذره از لیسا یادبگیر از همه لحاظ از تو سر تره اصلا من از تو خوشم نمیاد تا اون هست کی نگای تو می‌کنه با اون تیپ در پیتت..
...........‌.
با قدمایی که آتیش به جا می گذاشت وارد خونه شد..جونگین خونه نبود و از خوش شانسی اش بود چون اگه اونجا حضور داشت پاره پورش میکرد..
با عصبانیت به اتاق رفت و در کمد رو باز کرد..
" تقصیر اونه.. تقصیر اون لعنتیه..اون عوضی چرک و کثیف..اگه به خاطر اون بیشعور نبود من یه هفته بی خواب نمی‌شدم و اون طوری نمی زدم به کیونگی.."
یه لحظه ایستاد..
فقط برو خونه و استراحت کن..
با یادآوری جمله ی آخر کیونگسو به زمین پا کوبید و جیغ کشید " کیونگییییی.. تقصیر من نبوددددد.."
همه ی لباس های جونگین رو از کشویی که براش خالی کرده بود درآورد و داخل یه ساک انداخت..
" تغییر به درک..یکم دیگه پیش بره کیونگی به دست من کشته میشه..آقاجان نمیخوام..نمیخوام..برام مهم نیست چی میشه..اون لات بی سر و پا گورشو از خونه ی من گم میکنهههههه.."
***********
با قدمای شل و ول به طرف خونه می رفت..هیچ باورش نمیشد به این روز افتاده..
استوره ی شانس تا این حد بد بیاری آورده که دقیقاً در این موقعیت حساس طلبکاری که سه سال تو کما بود و در آستانه ی مرگ قرار داشت یک دفعه علاقه اش به زندگی گل کنه و بعد از چشم باز کردن مستقیماً چک جونگین رو آب کنه..
واقعیت همیشه همین بود که زندگی پر از خوشی نیست اما تا به امروز آنقدر خوش شانسی آورده بود که باور داشت زندگی همیشه براش لایک می گیره..به استثنای امروز که انگشت وسطشو نشون کرده بود و خدا می دونست تا کی قرار بود این حرکتو تکرار کنه..
آهی کشید و رمز درو زد و وارد خونه شد..اما هنوز یه قدم به داخل برنداشته بود که چیزی محکم تو صورتش خورد و پنج پله ای که بالا اومده بود مثل رنده باسنشو صاف کرد..
هنوز فرصت نکرده بود آه و ناله ای راجع به نابود شدن پشتش سر بده که جنی با چهره ای کبود پله ها رو سریع طی کرد و با یه لگد ساک کنار جونگین رو به کوچه شوت کرد..
"از خونه ی من گمشو بیروووووووون.."
"چی؟!.."
جونگین هیچی نفهمید و با تعجب گفت اما جنی از لباسش گرفت و بلندش کرد و مجدداً داد کشید " از خونه ی من گمشو بیروووووووون..."
بعد با خشونت جونگین رو به بیرون هدایت کرد..
با درک اوضاع چشماش گرد شد و ذهنش آلارم داد..انگار زندگی از اون حرکت خوشش اومده بود چون هیچی نشده برای بار دوم تکرارش کرد..
نه نه نمی تونست این اتفاق بیوفته..آواره شدن دیگه جزو برنامه نبود..
جنی جونگین رو به بیرون پرت کرد اما جونگین فوری برگشت و اجازه نداد درو ببنده"نه نه صبر کن خواهش میکنم چی شده جنی؟.."
جنی زور زد تا درو ببنده بعد با عصبانیت جواب داد" به قدر کافی کشیدم دیگه نمیخوام ریختتو ببینم..برام هم نیست چه بلایی سرت میاد من دیگه تحملت نمی کنم.."
تا دیروز که اوضاع خوب به نظر می رسید نمیدونست یهو چی شده..با زور بیشتر درو فشار داد " آخه چرااا.. حداقل دلیلش رو بهم بگو.."
با این جمله جنی دندون قروچه ای کرد و از زور زدن دست کشید" می پرسی چرا؟؟؟؟؟.."
چون این حرکت ناگهانی بود جونگین یه دفعه با سر داخل رفت و زمین خورد..
"خونه ام مثل یه سطل آشغالی شده به خاطر تو..یه هفته اس خواب درست و حسابی ندارم به خاطر تو..کل کارا و رفتارات هم منو حرص میده اینم که هیچی.."
بعد دست روی پیشونیش کشید و در ادامه با صدای بلند تری گفت "اینا به درک..تو باعث شدی امروز دست یکی از همکارامو بسوزونم و هر چی آبرو جمع کردم به باد بدم.."
جونگین نالید " آخه این آخری چه ربطی به من داره نامرد؟.."
آتش خشم جنی به طور آشکاری شعله ورتر شد و دوباره جونگین رو گرفت و به بیرون پرتش کرد " کم خوابی هایی که تو باعثش بودی برام دردسر درست کرد..حالا هم که فهمیدی برو..برو دیگه نبینمت.."
جونگین همونجا زانو زد و کف دستاشو به هم چسبوند " جنی لطفا..خواهش میکنم این کارو با من نکن..من جایی ندارم که برم حتی پولی هم ندارم به خاطر اشتاباهاتم متاسفم منو ببخش.."
و با تمام مظلومیتی که در توانش بود کف دستاشو بهم کشید..عمراً نمی تونست اجازه بده همچین اتفاقی پیش بیاد..برخلاف خیلی ها جونگین سیاست خاصی راجع به غرورش داشت و راحتی رو بهش ترجیح میداد و مسلماً حفظ غرور اینجا به نفعش نبود..
"برام مهم نیست..برو خونه ی سهون یا هرکس دیگه برو هتل من دیگه نمیخوام یه لحظه ام اینجا باشی.."
"جنی گفتم پولی ندارم..امروز یکی از طلبکارام چکمو گذاشت اجرا حتی به اندازه ی یه کرایه تاکسی برام پولی نمونده..رحم کن توروخدا رحم کن.."
جنی با قیافه ی حق به جانبی خنده ی عصبی کرد" ها حقته حقته..بیشعورای از خود راضی مثل تو باید همین بلا سرشون بیاد..گمشو بیرون ببینم.."

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now