Last Part:I wanna learn to love

133 35 77
                                    

از اون فایل خارج شد و با کلافگی یه فولدر دیگه رو باز کرد..حواس پرتی آمونش رو بریده بود و اصلا نمیتونست درست و حسابی تمرکز کنه..هیچ وقت اتفاق نمی افتاد که کار های جنی روی هم انباشته بشه..اونم کار های یک هفته!
درست یک هفته از اون مسافرت عجیب و اعتراف عجیب تر جونگین میگذشت..از لحاظ تئوریک درست یک هفته یعنی ۱۶۸ ساعت اما ثانیه ها و حتی لحظه ها به قدری معذب کننده بودن که انگار برای جنی کش می اومدن.
سر کار کلا زیاد با کسی حرف نمیزد تا حرف نزدنش با جونگین عجیب نشه..سعی میکرد خودشو با کار خفه کنه که اغلب خرابکاری میکرد..خارج از وقت ناهار تنهایی غذا میخورد و هر وقت جونگین باهاش حرف میزد سعی میکرد یه جوری از مهلکه فرار کنه.
رفتارش خیلی احمقانه بود حداقل که خودش این طوری فکر میکرد اما راه حلی هم براش وجود نداشت..باورش نمیشد جونگین بهش ابراز علاقه کرده..اوه خدایا!
درست مثل یه بچه گربه خیس وسط حموم بهش گفت مدتهاست که دوسش داره مدتها..!
چشماشو بست و لبشو گاز گرفت هر چه قدر میخواست بهش فکر نکنه شدنی نبود.
" قهوه دم کردم توام میخوای؟.."
جنی به شدت جا خورد طوری که موس با صدای بدی از روی میز افتاد.
برگشت و سعی کرد عادی سر تکون بده " ام..آره خیلی ممنون.."
جونگین سری تکون داد و رفت..
چه قدر دلتنگ این بود جنی با قیافه ای از خود راضی ابرو بالا بندازه و با خنده بگه " بیسکوئیت کنارش یادت نره جونگین.."
شاید برای همین باید هشدار سهون رو جدی میگرفت چون جنی دیگه حتی باهاش چشم تو چشم هم نمیشد.
قبلا حداقل میتونست باهاش راحت حرف بزنه شوخی کنه یا حتی بهش بچسبه..انگار حقیقت فقط در موارد نادری نتایج خوشایندی خواهد داشت..این حتی اون اعتراف فانتزی که مدتها تو ذهنش پرورش میداد نبود.
دلش تنگ شده بود..اون خونه جنی بود و مسلما برای معذب نبودنش حداقل باید اونجا رو ترک میکرد اما مگه امکان داشت؟
اگه برحسب اتفاق تو غیبت جونگین دستش میسوخت یا صدمه می دید چی؟ چیزی توی گلوی دختر می پرید چی؟ اگه اون استاکر پیداش میشد چی؟ اگه شب وحشت زده از کابوس می پرید چی؟ اگه یه موقع حالش بهم میخورد و غش میکرد چییییی؟
جونگین هرگز راضی نمیشد تنهاش بذاره..حالا به هر دلیل منطقی و غیر منطقی.
قهوه آماده بود..سینی رو برداشت و با بیسکویت ها به طرف اتاق رفت.
چه چیزی بد تر از این حس تعلیق بعد از اعتراف وجود داشت؟ باید دعا میکرد که کاش لااقل رد میشد؟
شاید باید باهاش حرف میزد و کل قضیه رو منکر میشد..
جونگین که قبول کرده بود در هر صورت کنارش باشه..چه اونو بپذیره چه نپذیره پس حداقل زندگیشو سخت نمیکرد.
وقتی وارد اتاق شد جنی به وضوح جمع تر نشست و کمرشو راست کرد.
" عا..خیلی مرسی.."
جنی گمان میکرد بعد از تشکرش جونگین قراره اونجا رو ترک کنه اما برعکس انتظارش جونگین روی تخت نشست و بهش خیره موند.
این باعث شد بازم معذب بشه و با دستپاچگی به طرفش برگرده..تو خونه هم بهانه ای برای فرار نمیتونست جور کنه.
" داغه.."
جونگین گفت اما جنی ماگ قهوه رو برداشت تا صورتشو پشتش پنهان کنه " چیزی نیست..داغ دوست دارم.."
جونگین نفس عمیقی کشید..دیگه دروغ و تظاهر کشیدن کافی بود..باید الان تمومش میکرد" جنی..میخوام یه چیزی بهت بگم..در مورد اون شب.."
جنی از شوک نفسشو با فشار بیرون داد و باعث شد کمی قهوه داغ به اطراف بپاشه اما خوب تونست کنترلش کنه.
"اعــه مواظب باش.."
جونگین از احتمال سوختن جنی نیم خیز شد و با دستمال به کمکش رفت..جنی هم کلا بیخیال قهوه شد و معذب تر از قبل خودش به پاک زدن صورتش پرداخت.
جونگین دوباره سرجاش نشست..باید ادامه میداد..باید هرآنچه که گفته بود رو انکار میکرد و به پای زوال عقل نصفه شبش می گذاشت..باید ازش عذرخواهی میکرد و اسم علاقه اشو صرفا یه علاقه ساده به خانواده اش می گذاشت نه عشق..باید برای رابطه های آینده اش تشویق و آروزی موفقیت میکرد.
" من میدونم که شوکه شدی..میدونم چیزهایی گفتم که باعث شدن اذیت بشی اما حقیقت اینه که.."
هرچی که تمام مدت تو ذهنش تمرین کرده بود توی گلوش گیر کرد و بالا نیومد..آب دهنشو قورت داد تا بقیه اشو بگه به هر سختی..جنی منتظر و مضطرب نگاهش میکرد و جونگین بیشتر و بیشتر از قبل نمیخواست اونا رو بگه.
" می‌خوام بگم بچه بازی درآوردم اما همش حقیقت بود، می‌خوام بگم تو مثل خانواده امی اما دروغه تو منطقه ی امن منی..نمیشه جنی..چرا باید انکار کنم دوست دارم؟مگه چی میشه به این حس پر و بال بدم؟ مگه چی میشه از خندیدن هات ذوق کنم و حریص بشم تا بیشتر بخندونمت؟ چی میشه برای خوشحالیت حاضر بشم مثل یه احمق دست به هر کاری بزنم؟..من احمق بودن رو دوست دارم..وقتی به تو میرسم احمق بودن رو دوست دارم، وقتی گریه می‌کنی متنفر میشم از همه دنیا متنفر میشم..از این متنفر میشم که گریه می‌کنی که کسی دوست نداره..بیزارم از وقتی که فکر می‌کنی تنهایی ، نه نیستی جنی! قبلنا خیلی بهت چرت و پرت میگفتم، میگفتم آجوما ، دبه ترشی ، وسواسی میومیو..ولی الان عاشق همین اتم..عاشق همینی که هستی..ناراحت میشم وقتی به کسی توجه می‌کنی که قدر توجهت رو نمیدونه..بهت توجه میکنم همیشه این کارو میکنم تا جایی که بتونم..پس بیا پیش من، میام پیش تو..در حال حاضر هیچ ایده ای ندارم که چه اتفاقی برای زندگیم میوفته با این وضعیتم..ولی می‌خوام پیشت باشم..پیش تو باشم وقتمو با تو بگذرونم حتی وقتی آینده ام بین زمین و آسمون معلقه!..جنی!تنهایی راه نرو تنهایی حملش نکن..بذار کمی از بار روی دوشت رو‌ کم کنم، بذار کنارت باشم.."
......
" کلوچه دوست داری؟..جونگین هم خیلی کلوچه دوست داره ای خدا..وقتی نگاهت میکنم انگار پسرمو می بینم مخصوصا که موهاتو این شکلی کردی.."
خانوم کیم با خوش رویی گفت و ظرف کلوچه رو کنار فنجون های چایی گذاشت.
جونگین هنوزم به انعکاس تصویر خودش روی میز خیره بود..خانوم کیم حس میکرد تو وجود این دختر تصویر دیگه ای از فرزندشو می بینه..خصوصا اینکه جونگین در دوران کودکی عادت داشت وقتی ناراحته یه گوشه ای رو گیر بیاره و تنهایی گریه کنه..درست مثل وقتی که خانوم کیم از ملاقات دوستش می برگشت و جونگمی رو روی پله های پشتی خونه پیدا کرد.
" طرز پخت این کلوچه ها یه راز خانوادگیه..عمرا مثلش رو پیدا کنی..جادو می‌کنه بهم اعتماد کن.."
جونگین بلاخره دست از سوراخ کردن میز برداشت و با آهی یکی از اون کلوچه های خونگی رو برداشت.
" نه کلوچه حال آدم رو خوب می‌کنه و نه شاتوت کسی رو خوشحال می‌کنه..اینا فقط دروغ هایی هستند که تصمیم گرفتیم باورشون کنیم.."
بعد با لبخند محزونی اضافه کرد" منم دوست داشتم باورشون کنم.."

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now