Part 26:Date 1

123 34 84
                                    

"دوسش داری؟.."
لحن سهون آمیخته ای از تعجب و تمسخر بود طوری که انگار چیز غیر ممکن و مسخره ای شنیده.
"آره..چرا که نه..امکانش هست مدتی رو با هم زندگی کردین و تو از نظر روانی یه مرد سالمی..ولی.."
سهون جمله اشو به صورت استرس آوری برای جونگین قطع کرد و نیشخند تمسخرآمیزش به یکباره از بین رفت.
" تو آینه رو نگاه کن جونگ..چی می بینی؟.."
جونگین سرشو پایین انداخت و سهون ادامه داد" لازمه بهت یادآوری کنم چند وقت پیش تغییر جنسیت دادی آقای کیم؟"
"من یه دختر نیستم!.."
سهون از غرش جونگین پوزخندی زد" آره نیستی..نظرت چیه همین الان بریم تو خیابون و از هرکس که رد میشه نظرشو بپرسیم؟..فکر می‌کنی چند نفر باهات موافقن؟.."
" سهون!.."
"پس با این حساب..دست از حرفای احمقانه ات بردار..شرایط همین قدری که می بینی مسخره است..تو یه دختری..اوکی؟..تا جایی که می‌دونم جنی علاقه ای به رابطه با دخترا نداره پس تو برای بودن باهاش به بدن خودت نیاز داری..
خوب آقای کیم..جنی باید چند سال منتظرت بمونه؟یه سال؟ده سال؟ سی ســـــال؟.."
داد توبیخگرانه سهون باعث شد چشمای جونگین از ناراحتی بسته بشه.
"اصلا صبر بیهوده برای چی؟..پشت پا زدن به فرصت های زندگیش برای چی؟ دوستت داره؟ یا خودخواهی تو آنقدر هست که به خاطر حس یه طرفه ات زندگیشو نابود کنی؟"
حق با اون بود..میل به جنی و کنارش بودن باید سرکوب میشد..اون هیچ درحال حاضر شانسی برای با اون بودن نداشت.
اما فقط حرفش آسون بود..جونگین فهمیده بود که خیلی وقته به جنی و حضورش عادت کرده..نه فقط عادت..بلکه حریص..
حریص تر به بودن بیشتر..گرم تر و فراتر..
اما اشکی حسرت وار گوشه ی چشمش جمع شده بود فریاد میزد که اون از خودش میگذره..
سرشو کج کرد تا سهون نبینه..سرخی خون کناره های چشماشو داغ کرده بود از اینکه اون میگذره.

"ولش کن جونگ..اگه واقعا بهش اهمیت میدی بذار زندگیشو بکنه.."
این آخرین حرفی بود که سهون قبل از اینکه جونگین رو به مقصد حمام ترک کنه گفت.
چندین و چندبار مکالمه اش با سهون در ذهن مرور کرد اون بود که حتی نمیدونست این دفعه ی چندمه..
با وجود خستگی زیاد هنوزم نمی تونست پلک هاشو راضی کنه تا برای چند ساعتی روی هم بیوفتند و بخوابه.
صورت جنی در چند سانتی متری اش قرار داشت و حتی در خواب هم خوشحال به نظر می رسید.
لبخندی محو و غمگینی روی صورتش نشست و خیلی آروم صورت جنی رو لمس کرد.
چطور میتونست این آدمو ولش کنه.
نوازش وار انگشت شستش رو روی گونه ی نرم جنی کشید و ندای درونی اش رو برای بغل کردنش نادیده گرفت.
نوازش کردنش کافی بود..چرا باید رویای شیرینی که لبخند به این زیبایی روی صورتش پدید آورده بود رو تهدید می‌کرد!
شاید اون قدرام خودخواه نشده بود..جونگین تکیه اشو می‌گرفت و از خودش می‌گذشت اما از جنی نه..شاید بهش نمی‌رسید و تا ابد در این کالبد گیر می افتاد.. پس تا ابد هم از جنی محافظت میکرد.
......
"دست نزن بچه.."
"عه..ولی من گشنمه.."
جونگین جوابی به جمای گرسنه نداد و با رضایت به کاسه های سوپ جلبک نگاه کرد.
میدونست جنی خیلی سوپ جلبک دوست داره..کار راحتی نبود و تمام دقتش رو به کار گرفت تا خوب از آب دربیاد..اجازه نمی‌داد یه جاسوس گرسنه ی ناچیز تزئیناتی که کلی براش زحمت کشیده رو خراب کنه.
اون حس رضایت با تصور لبخند کیوت جنی هنگام چسیدن سوپ چند برابر شد..حالا که احساسشو پیش خودش اعتراف کرده بود حداقل سر جنگ با خودش نداشت و راحتتر میتونست برای خوشحال کردن یکی ذوق زده بشه و خوشحالی کنه.
" وای چه بوهای خوبی میاد..تولد کسیه و من خبر ندارم؟.."
صدای سرخوش جنی قبل از صورت بشاش و خندانش وارد آشپزخونه شد.
" اونی..عجله کن و این سوپ رو افتتاح کن..روده امو از دست دادم.."
جونگین چشم غره ای برای اون موجود چندش رفت و کاسه ی مورد نظرش رو جلوی جنی گذاشت و با ذوق زیادی که سعی در پنهانش داشت خودشو مشغول نشون داد اما زیرچشمی واکنشش رو زیر نظر گرفت.
"سر صبحی هوس کردم یه چندتا جلبک آبپز کردم همین طوری..نوش جان.."
هنوز این جمله تموم نشده بود که جما نصف کاسه اشو سر کشید اما جنی به آرومی قاشقی ازش برداشت و مزه کرد" وای جونگ..این خوشمزه شده..مهارت آشپزی ات پیشرفت کرده.."
" اینکه واضحه..بعضی وقتا خودمم حیرت میکنم این همه استعداد رو چطوری تو این بدن کوچیک جا دادم.."
خنده ی جنی نشون میداد کاملا به این اخلاق دختر موبنفش آشناست و عادت داره اما فک جما از جویدن ایستاد و پوکر گفت" سر صبحی حرکت های ماورایی نزن اونی.. مطمئنم اوپا اون سر دنیا مورمورش شده‌.."
جونگین و جما مثل همیشه کلکل کوتاهی راه انداختن و در این بین جنی قاشق رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید تا حرفای تو ذهنشو سامان بده.
" ام..جونگ..من یه تصمیمی گرفتم..می‌خوام کریس وو رو ببینم.."
کلکل اون دو نفر ناگهانی قطع شد و هر دو متعجب به سمت جنی برگشتن.
" تو چی گفتی؟.."
جنی لبش رو گاز گرفت و عزمشو تقویت کرد تا حرفشو کامل کنه" اول به حرفام گوش کن جونگ..بعد مخالفت کن.."
" چیو گوش کنم؟..جنی تو مـ.."
جنی فورا تو حرفش زد چون با گذشت هر لحظه برافروختگی جونگین از چیزی که شنیده بود بیشتر میشد.
" باید گوش کنی..جما..برو بیرون..غذاتم با خودت ببر.."
جما با اینکه حسابی با این تصمیم موافق بود جرعت اظهار نظر در کنار جونگین رو نداشت پس فقط با خوشحالی اونجا رو ترک کرد تا خواهرش به روش خودش اون همزاد رو قانع کنه.
جونگین سرجاش نشست و برای تخلیه عصبانیتش به مشت کردن دستش اکتفا کرد.
" جونگین..این یه قرار واقعی نیست..اون به من گفت فرصتی بهش بدم تا دل منو بدست بیاره..من به این قرار میرم که بگم قلب من برای کس دیگه ایه..فقط همین.."
'قلبش متعلق به کس دیگه ایه' جونگین مدتها بود به این جمله عادت داشت ولی این اولین روزی بود که با یادآوریش حس تهی بودن میکرد و سعی در عقب راندنش داشت.
به غیر از اون قسمت آزار دهنده مابقی حرف جنی اونو آروم نکرد" که چی؟ تو بهش اعتماد داری؟ اگه باهاش رفتی بیرون و تورو دزدید چی؟ اگه بلایی سرت آورد چی؟..اون آدم خطرناکیه.."
جنی خندید و دست مشت شده ی جونگین رو گرفت " اون منو نمی دزده جونگ..اگه میخواست از در زور وارد شه خیلی وقت پیش این کارو میکرد..اون فقط یه فرصت می‌خواسته و اونقدرام آدم بدی نیست که تو فکر می‌کنی.."
حرفای جنی منطقی بودن اما جونگین با بدخلقی صورتشو چرخوند" جلوی من از اون دفاع نکن.."
جنی که فهمید اون نسبت به این تصمیم نرم تر شده خودشو کنارش کشید و از کنار بهش چسبید" درک کن جونگ..چون من درک میکنم..درک میکنم سهون چرا به این قرار اصرار داره..به درستی این کارش کار ندارم اما به هر حال اون داره برای کسی که دوسش داره تلاش می‌کنه..منم می‌خوام همین کارو کنم..میخوام قبل از اون قرار موانع رسیدن به سونبه رو کنار بزنم..درک میکنی مگه نه؟.."
صورت جونگین آروم بود..میخواست بازم مخالفت کنه میخواست فریاد بزنه که نمیتونه جنی رو با اون آدم تنها بذاره اینکه می‌ترسه..
اما صدای آروم جنی کنار گوشش و گرمای بدنش ذهنشو احاطه کرده بود و اجازه نمی‌داد جز لذت بردن از این حس خوشایند کار دیگه ای بکنه..اون نتونست مخالفت کنه.
جنی برای رسیدن به کیونگسو ازش خواست درک کنه و مگه میشد نکنه؟
عمر ذوق کوچیک صبحگاهی اش از آنچه که فکر میکرد کوتاه تر بود.
حالا هم انگار کاسه ی سوپ جلبک به طرز ناخوشایندی بهش دهن کجی میکرد.
.....‌.

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now