Part 5:Mama

178 54 35
                                    

" ماما من این دفعه تنها نیومدم..مشکلی برای دوستم پیش اومده که.."
زن درحالی که پشت به چانیول رو به یه سری مجسمه نشسته بود و چیزی زیر لب زمزمه میکرد با بالا آوردن دستش اونو به سکوت وادار کرد..
اما اون سه نفر عقب تر از چان در حالی که نمی تونستند نگاهشونو از درو دیوار بگیرن نشسته بودن..
دیگه کار از خجالت گذشته بود و بی رویدربایسی گردنشون مثل فانوس دریایی همه طرف می‌چرخید..
نقش های قرمز روی کاغذ دیواری طلایی که به نظر نوعی طلسم میومد..آویز های بلند که تقریبا از همه جا از سقف آویزان شده بود ..گیاه های مختلف و وسایل چوبی عجیب غریب..
و انگار این همه تشکیلات فقط برای چان عادی به شمار می رفت که آنقدر مودب در انتظار حرکتی از جانب ماما سکوت کرده بود..
جونگین میتونست قسم بخوره هیچ وقت ندیده چان بتونه یه جا ساکت بشینه اونم در این حد جدی..
جنی همون‌طور که با چشمای گرد شده به کله ی خشک شده ی یه پرنده کنار یه مجسمه به شکل جمجمه نگاه میکرد زیر گوش سهون آروم گفت " خیلی وحشتناکه..شب ها چطور خوابش می‌بره..؟.."
سهون با حفظ لبخند محو مصنوعیش زمزمه کرد " به مسیح قسم هممون سرکاریم.."
جونگین از همه بی حوصله تر دست به دماغش کشید و غرغر کرد " چیه میسوزه خفه شدیم.."
جنی " باورم نمیشه چان این همه سال میومده اینجا.."
جونگین پوزخند زد " چانه دیگه..با این همه متراژ مگه خون به مغزش میرسه؟.."
سهون " البته اگه مغزی باشه.."
با تکونی که ماما خورد اون سه تا دست از پچ پچ برداشتن و صاف نشستن..البته به جز کای ..
ماما برگشت و چان سرشو کمی خم کرد " با عرض احترام ماما ..من اینجا دوستیو دارم که به کمک شما احتیاج داره.."
ماما صبر کرد تا حرف چان تموم بشه بعد با اعتماد به نفس سرشو بالا آورد " ولی ما اینجا کسانی رو داریم که مثل تو باور قلبی ندارن.."
و انتهای حرفش نگاهی به کای کرد..
جونگین هم بی حوصله چشماشو چرخوند " و دلیلی هم هست تا ایمان بیاریم؟.."
" جونگین!.."
چان توبیخ گرانه گفت ..
ماما به چان اشاره کرد ..چان عقب نشست و ماما فضای بیشتری برای دیدن جونگین به دست آورد ..
" کف دستتو نشونم بده کیم جونگین.."
جونگین توجهی به این که با این ظاهرش به اسم پسرانه اش خطاب شده نکرد..
پوزخندی زد و کف دستشو نشون داد " بفرمایید تازه دستامو شستم.."
" جونگین!"
جونگین یه نگاه چه مرگته به چان انداخت و سهون خنده اشو خورد و جنی لبشو گاز گرفت..
" بالا پایین زیاد نداشتی اما خوش شانس بودی..در آینده هم خواهی بود.."
جونگین خندید " اینو که حتی یه بچه هم می‌تونه تشخیص بده..کامل ایمان آوردم "
قبل از اینکه چان یه بار دیگه به خاطر رفتارش غرش کنه ماما با همون اعتماد به نفس جواب داد " این من نیستم که باید بهش ایمان بیارید..شما باور به خودتون رو گم کردید.."
سهون و جنی با تعجب به هم نگاه کردن اما جونگین بی حوصله تر جواب داد " من باورمو گم نکردم..بدنمو گم کردم.."
بعد از جاش بلند شد " و وقتمو با اینجا اومدن تلف کردم.."
بعد چرخید تا به طرف در خروجی بره که صدای ماما متوقفش کرد..
" کیم جونگین..تو باورتو به خودت از دست دادی و به تمدیح دیگران تکیه کردی..تا زمانی که جایگاه و باورتو پیدا نکنی به همین شکل باقی میمونی.."
ماما به طور صریح به این اشاره کرد که جونگین به خاطر محبوبیتش بین مردم یه خودشیفته ی عشق توجه اعه که بدون اینا هیچ اعتماد به نفسی نداره..
با عصبانیت برگشت " چه مضخرفاتی.."
رو به چان کرد " این عتیقه رو از کجا کشفش کردی هیونگ نیم؟ ساعتی چند بابت شرو وراش ازت میگیره؟.."
چانیول از جا پرید و دستشو جلوی دهن جونگین گذاشت" خفه شو احمق جون..هیچ می فهمی چی داری میگی..تو اصلا اونو نمیشناسی.."
جونگین دستشو پس زد " اونو نمیشناسم تو رو که میشناسم مثل آب خوردن کلاه سرت میره.."
بعد دستای چان که برای مهار کردنش بالا اومد رو کنار زد و تهدید کنان انگشتشو رو به پیرزن گرفت " گوش کن خانوم اگه یه بار دیگه مخ پسرخاله ی منو با چرت و پرتات بشوری و جنساتو بهش بندازی میرم به جرم کلاهبرداری ازت شکایت میکنم.."
بعد رو برگردوند و بیرون زد ‌..
چانیول به طرف ماما برگشت و یه لبخند فیک زد " خیلی ببخشید نفهمه دیگه .. نمی‌فهمه.."
بعد به دنبالش از در کشویی خارج شد تا برای عذر خواهی برش گردونه" هی صبر کن عوضی دهن گشاد .."
جنی و سهون نگاهی به هم کردن و تصمیم گرفتن که دیگه از اونجا خارج بشن اما برخلاف کای با لبخند ریزی یه تعظیم کردن" خوب فکر کنم ما دیگه باید رفع زحمت کنیم..با اجازه.."
سهون گفت و جلوتر از جنی راه افتاد..جنی هم با لبخند مصنوعی از ماما رو گرفت اما قبل از اینکه پاشو از اتاق بیرون بذاره مورد خطاب قرار گرفت..
/ کیم جنی../
سرجاش برگشت..
ماما چیزی رو از کشوی کوچک چوبی درآورد و به سمتش رفت " مهلت نشد با هم حرف بزنیم اما نیاز آنچنانی هم نبود.."
بعد کف دستشو بالا گرفت و انگشتر سبزی رو نشون داد"ممکنه که تا حالا تو عشق خوش شانس نبوده باشی اما هر وقت که قلبت خواست احساسشو بیرون بریزه شاید این بتونه کمکت کنه.. "
نگاه جنی میخ حلقه ی ظریف کوچیک شد..
آب دهنشو قورت داد..بد شانسی در عشق؟..نه همچین چیزی وجود نداره شانس چیزیه که ما میسازیمش..
به پیرزن لبخند زد و سرشو به اطراف تکون داد " نه ممنونم ..فکر نکنم بهش نیازی داشته باشم.."
بعد رفت اما قبل از خروجش صدای ماما رو شنید " باز همو می بینیم کیم جنی .."

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now