Part 30: Blackberry

105 32 28
                                    

محوطه کلیسا در صبح به اون زودی خلوت بود..فقط دو زن مسن بعد از جنی اومدن و بعد کمی نیایش و رها کردن دو شمع از اونجا رفتن.
جنی به آسمون کبود نگاه کرد و هوای سرد رو به داخل کشید..امیدوار بود غصه های اونم مثل اون شمع ها آب بشن و از بین برن.
غصه ی چیو میخورد؟..کاش می دونست..کاش می فهمید چیزی که دوستش بهش گفته بود راجع بهش صدق میکنه یا نه..کاش می فهمید کیونگسو برای اون عشق بوده یا هدف!
از جاش بلند شد و به طرف خروجی کلیسا رفت..همیشه به خدا باور داشت و امیدوار بود یه روزی جوابشو بده.
ساعت تازه به شیش صبح رسیده بود..تو همچین زمانی معمولا کسی تو اون کوچه و خیابان های خلوت نبود.
دستاشو تو جیبش برد و یقه های پلیورش رو بالا کشید..میتونست سر راه کمی سبزیجات بخره و قبل از بیدار شدن جونگین غذا درست کنه..در موردش احساس بدی داشت این چند روزه خیلی پسر بیچاره رو اذیت کرده بود.
وقتی به کوچه ی بعدی پیچید خیلی غیر منتظره کسی از پشت بهش چسبید و دستشو روی دهنش گذاشت.
جنی آنقدر غرق فکر بود که از ترس خشکش زد و سرجاش میخ شد.
چشمای گرد شده اش از کوچه خالی چرخید و به گوشه رفت..جایی که تنها فرد اون مکان به غیر از خودش وجود داشت.
صدای نفس هاشو می شنوید و عقلش از کار افتاده بود و نمیدونست الان باید چیکار کنه..اون فرد جلوتر رفت و حرارت نفسشو روی گوش جنی پخش کرد" هـــــــه..میومیو عوض میشه.."
جنی با حرص زیاد جونگین رو پس زد و داد کشید "کثاااافت  عوضی!.."
جونگین از فرط خنده قهقهه زد و عقب کشید.
" این چه جور شوخی بی مزه ایه..زهر ترکم کردی.."
و با مشت به جون بدن جونگین افتاد.
" وای کاش میتونستم قیافتو ببینم..قشنگ هنگ کرده بودی.."
جنی چند تا ضربه محکم دیگه به جونگین زد تا حرصش رو خالی کنه و بعد وقتی دید اثری تو کاهش خنده های اون موجود نداره بیخیال شد و راهشو کشید رفت.
" احمق.."
جونگین موهاشو بالا زد و با صاف کردن صداش برای مهار خنده اش پشت سر جنی راه افتاد " بیخیال میومیو..خواستم سر صبحی یکم بهت هیجان بدم..ببین دیگه بقیه روز سرحالی.."
جنی آهی کشید و متاسف گفت " آه خدایا ممنونم که این طوری جواب همه خوبی هام رو میدی.."
" بیب بعد از ظهر رو که ازت نگرفتن مطمئنم خود خدا هم الان خوابه..اصلا برای همینه که دعاهات مستجاب نمیشن چون همش آفتاب نزده مزاحمش میشی.."
" جونگین خواهش میکنم ازت.."
خود جونگین هم از چیزایی که گفته بود خندش گرفت اما جوری ژست گرفته بود و قدم برمیداشت که انگار شک نداشت حقیقت رو بیان کرده.
" اصلا مگه تو خواب نبودی؟.."
حالا جنی عقب تر راه میرفت و ازش پرسید اما جونگین بدون اینکه برگرده جواب داد " بودم.."
" مطمئنم بی سر و صدا حاضر شدم پسـ.."
جونگین ناگهانی برگشت اما دیگه خبری از اون ژست مسخره نبود..خیلی جدی برگشت و جنی تا به خودش اومد با فاصله کمی از صورتش متوقف شد" دیگه هیچ وقت..هرگز صبح خیلی زود و بعد از غروب تنها جایی نرو..همیشه هم بهم اطلاع بده کجا هستی.."
جنی چند لحظه با تعجب از اون فاصله کم به چشمای جدی جونگین نگاه کرد اما جونگین تغییر فاز داد و چشمک زد" زیادی نزدیکم نشو اسیر میشی..بیا بریم صبحانه بخوریم میومیو که مردم از گشنگی.."
بعد درحالی که سوت میزد جلو افتاد..جنی چند ثانیه به پس کله بنفش رنگش با اون موهای کوتاه نگاه کرد و دست روی سینه اش گذاشت..چش بود چرا امروز گیج میزد؟
......
اون مکان نسبت به سه ماه گذشته هیچ تغییری نکرده بود..الا زرد شدن بعضی از درختها..هنوزم به همون اندازه خلوت و مرموز..البته جونگین شک نداشت بخشی از این اتمسفر مرموز به خونه عجیب و غریب ماما بر میگرده..اون طراحی سنتی با رنگ های قرمز و سیاه..
اصلا نمیدونست سیر تفکرات منطقی اش چطور پیش رفتن که الان اینجا بود؟ نکنه مخش تسخیر شده بود؟
اگه یه شانه تخم مرغ می خرید و پنجره های این خونه رو هدف می گرفت بیشتر حال میداد.
" اگه پول داری برای این کارا هدرش نده احمق تخم مرغ گرونه.."
جونگین با صدای یه پیرزن از پشت سرش ترسید و برگشت.
ماما بادبزنی که رو شونه جونگین کوبیده بود رو باز کرد و با فیس و افاده از جلوش رد شد.
" فقط اومده بودی خونه رو دید بزنی یا میای تو؟.."
جونگین از حرص لبش رو گاز گرفت و درحالی که به رفتن اون پیرزن خوش اخلاق خیره شده بود شونه دردناکش رو مالید..یه لحظه صبر کن!..اون چطور تونسته بود فکر جونگین رو در مورد تخم مرغ ها بخونه؟

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now