Part 29:Love or Purpose?

110 33 23
                                    


اون شب جنی نخوابید..خیلی زودتر از آنچه که انتظار می رفت حالش بد شد..اون هیچ وقت تو عمرش اینقدر زیاده روی نکرده بود و معده اش داشت به شدت الکل رو پس میزد.
" آی..آی..آاای.."
جونگین بغض کرده بود و کم کم داشت چشماش به نم می نشست..جنی برای بار چندم داشت بالا می آورد و با اینکه هوشیار نبود از درد شکمش که حاصل عوق زدن های زیاد بود عاجزانه می نالید.
" آی..درد میکنه..دلم درد میکنه جونگین..آییی.."
جونگین پشتش رو نوازش کرد و شونه هاشو ماساژ داد..کم مونده بود زیر گریه بزنه..مگه این معده کوچیک چه قدر جا داشت که همچنان اصرار داشت خالی بشه؟
جنی از روی توالت چرخید و به دست جونگین چنگ زد " آی..جونگین دارم می میرم.."
"عب نداره عزیزم بلند شو..پاشو بریم دراز بکش.."
جونگین خم شد تا جنی رو بغل کنه.. مطمئنا اون نمی تونست با این حال یه قدمم برداره اما همون لحظه دوباره جنی عوق زد و لباس جونگین رو به گند کشید.
......
لامپ پذیرایی رو خاموش کرد و پتو رو آروم روی جنی کشید..حالا که فقط یه تاپ خیلی نازک تنش بود احتمال داشت سرما بخوره..
جونگین با یه دم کرده ی گیاهی تونست جنی رو آروم کنه و جنی به محض خوابیدن دردش روی همون مبل به خواب رفت.
حالا خودش چطوری آروم میشد؟
لیوان رو کف ظرفشویی انداخت و به تیکه هاش نگاه کرد.
صدای گریه های جنی تو گوشش می چرخید..چی دقیقا باعث شده بود که کارشون به اونجا برسه..اونکه قبول کرد عقب بایسته و احساساتش رو مخفی کنه..
اون هیچ وقت جنی رو این طور ترحم برانگیز و عاجز ندیده بود و آرزو میکرد کاش هیچ وقت نمیدید.
دو قطره اشک از چشماش چکید و توی ظرفشویی افتاد..
بقیه هم انگار منتظر شکستن این سد بودن که پشت سرش روی صورت جونگین روان شدن.
و جونگین درحالی که کمرش روی ظرفشویی خم شده بود و صورتش در زیر سایه موهای بلندش محصور ، گریه کرد.
......
" عا..درسته می فهمم اونی..خیلی ازتون ممنونم زحمت کشیدین ولی نمی تونم بیام.."

چشمای جنی کم کم باز شد و نور غیر طبیعی چشماشو زد..
اولین چیزی که چشمش بهش خورد ساعت روی دیوار بود که یازده ظهر رو نشون میداد..
چطور روی مبل خوابیده بود؟
نمی تونست خوب ببینه..حس میکرد چشماش پف کرده و همه جا تاره..

" نه اونی بهانه ای در کار نیست درواقع مادرم مریض شده مجبورم برم پیشش.."

جنی با صدایی که از تو آشپزخونه می شنید هوشیار تر شد و سر جاش نشست..همون لحظه متوجه شد چی تنشه و در واقع نیست..
فقط اون تاپ نازکی که زیر پیرهن سبزه پوشیده بود تنش بود و یه شورت..حتی لباس زیر و چاک سینه اش راحت دیده میشد..عملا لخت بود!!!..

"بله میدونم..واقعا متاسفم..
نه مشکلی نیست تا هفته دیگه برمیگردم..بله جنی هم همراهم میاد..بله.."

جنی پتو رو دور خودش انداخت و از جاش بلند شد..گیج بود و نمی فهمید چه خبره..جونگین داشت با کی حرف میزد؟

" وای پس اینه.. مطمئن باشین به کسی لو نمیدم..از همین الان براش هیجان زده ام..
حتما..حتما..خیلی ممنونم.."

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now