پرستار کیسه سرم رو بالای سر لیسا تنظیم کرد و با جمله کوتاهی از تختش فاصله گرفت" طوری نیست حالشون خوب میشه..بعد از تموم شدن سرم میتونن مرخص بشن.."
سهون کوتاه تشکر کرد و با نگرانی به تخت نزدیک تر شد" لیسا شی؟..حالت بهتره؟میتوتی منو ببینی؟.."
لیسا پلک زد و لبخند بی حالی روی صورتش نشست" من خوبم آقای اوه..فقط..فقط کمی گیج شدم و آه.."
سهون دست لیسا رو که به قصد لمس زخم سرش بالا رفته بود پایین آورد و بین انگشت هاش رو تخت مشت کرد" بهش دست نزن.."
"آه..متاسفم لیسا شی..اینا همش تقصیر منه.. متاسفم بهت آسیب زدم.."
لیسا از حس دست های گرم و بزرگ سهون روی دستش لبخندی زد..انگار خیلی هم بد نشده بود..اگه میدونست بهای بازگشت سهون و توجهات شیرینش یه زخم ساده است با کمال میل خیلی زودتر با سر میرفت تو دیوار.
" این طور نیست..تقصیر خودم بود که کمربند نبسته بودم..لطفا خودتون رو سرزنش نکنید.."
سهون به شدت احساس سرخوردگی میکرد.نه تنها نتونسته بود خیلی کول ظاهر شدن رو اجرا کنه بلکه الان به شکل ضایعی لیسای بیچاره رو راهی بیمارستان کرده بود..خدا میدونست اون الان راجع بهش چی فکر کرده..
برخلاف سهون که از درون خودخوری میکرد لیسا عقیده داشت از این بهتر نمیشه.
بدون توضیح و تلاشی برای پیش قدم شدن سهون اینجا کنارش بود ، بهش میرسید حتی موقع ترخیص تا ماشین اونو بغل گرفت تا یه موقع سرش گیج نره و گفت تا خونه میرسونتش.
وقتی در آغوش یه پسر جذاب مشکی پوش از راهروهای بیمارستان عبور می کرد جز خوشحالی چه فکر دیگه ای می تونست بکنه؟
شاید..یه سری افکار خیس و کثیف؟..
به هر حال وقتی صورتش فقط چند سانت با اون گردن سفید فاصله داشت و عضلات سخت کتف سهون رو میتونست به آسونی لمس کنه چه توقعی میشد داشت؟
.....
"همینجاست؟.."
"بله آقای اوه..خیلی ممنونم.."
لیسا با تشکر گفت و خواست پیاده بشه که سهون زودتر جنبید و پیاده شد و جلوی لیسا رو گرفت.
" اوه اوه نه فکرشم نکنید تنها اینجا ولتون کنم.."
بعد به قصد بلند کردن لیسا خم شد اما لیسا شونه اشو گرفت و نگهش داشت و با نگرانی نگاهی به اطراف کرد" نه آقای اوه نیازی نیست..من خوبم.."
" این خیابون سراشیبی ایه..تازه ممکنه تو خونه حالتون بد بشه.."
لیسا نگاهی به پنجره خونه انداخت و گفت" مشکلی نیست..مادرم خونه است..تازه سرگیجه ام بهتر شده.."
اما سهون بازم اصرار کرد و سعی داشت قانعش کنه هنوز حالش به قدر کافی خوب نشده که تنها قدم برداره.
در این کشمکش کسی لیسا رو صدا زد و باعث سکوت هردو شد.
" لالیسا؟!.."
لیسا با شنیدن صدای مادرش چشماش گرد شد و سرشو برگردوند.
خانوم مانوبان با دو تا کیسه خرید با فاصله دومتری ازشون ایستاده بود و با اخم گنگی به فاصله ی کم بین اون مرد غریبه و دخترش نگاه میکرد.
" داری چیکار می کنی؟.."
......
" بفرمایین داخل..بفرمایین.."
خانوم مانوبان گفت و جلوتر از بقیه وارد خونه شد.
سهون ابتدا با دیدن اخم اون خانوم تصور میکرد کار بدی کرده و فاتحه اش خونده است اما لیسا سعی کرد خیلی آبرومندانه و خلاصه توضیح بده که چه اتفاقی افتاده و آقای اوه چه طور سعی کرده کمکش کنه.
لیسا دستپاچه بود و سهون اینو فهمید که احتمالا خانواده سختگیری داره ولی برخلاف تصورش به فاصله ی سه دقیقه جای اون اخم غلیظ یه لبخند محبت آمیز مادر لیسا نشست و با خوشرویی سهونو به داخل دعوت کرد.
سهون همونطور که به لیسا کمک میکرد راه بره داخل شد و تعارفات رو به خوبی به جا آورد.
" لیسا واقعا بعضی وقتا یه دختر حواس پرت میشه..واقعا لطف کردی پسرم.."
" خواهش میکنم..انجام وظیفه بود.."
سهون بعدش با خجالت سرشو پایین برد و کنار گوش لیسا زمزمه کرد" باید واقعیت رو میگفتی..از اینکه همه تقصیرات رو به گردن گرفتی حس بدی دارم.."
لیسا لبخندی زد و گفت" تقصیرات به گردن من بود..مادرم درست میگه من بعضی وقتا واقعا حواس پرت میشم.."
خانوم مانوبان به آشپزخونه رفت تا هم وسایلی که خرید رو جالبه جا کنه هم نوشیدنی خنکی آماده کنه و از سهون خواهش کرد لیسا رو تا اتاقش ببره.
YOU ARE READING
I'ᴍ Nᴏᴛ A Gɪʀʟ
Fanfictionبه زور دست خودمو جدا کردم و تو صورتش داد زدم "چی کار میکنی خانوم محترم؟" با کلافگی زیاد نالید"خانوم محترم چیه احمق منم کیم جونگین! ★★★ خوب کیم جونگین بهت تبریک میکم از حالا به بعد تو تمام آپشنای یه دخترو داری..چه حسی داری؟ "یه حس عن..." ★★★ چی میشه...