Part 28:Faded

111 32 92
                                    


اون روز جنی به طرز عجیبی دیر از خواب بیدار شد..ساعت ده برای کسی که همیشه شیش سرپا بود دیر محسوب میشه اما برای کسی روز پیش کلی گرفتاری داشت و با اون همه خستگی ساعت سه خوابیده بود عجیب نبود.
بعد از چک کردن ساعت گوشی رو کنار گذاشت..فکر و خیال کریس وو که خداحافظی مظلوم منشانه ای هم داشت دست از سرش بر نمی‌داشت و جونگین کلی رو مخش کار کرد تا تونست بیخیال شه و بخوابه..
دستی به موهاش کشید و از خیس بودن پشت گردنش اخماش تو هم رفت..باید دوش میگرفت..کِی تونسته بود این همه عرق کنه؟

آب گرم روی پوستش احساس خوشایندی داشت و جنی سعی میکرد با تمرکز روی این لذت مانع جولان دوباره افکار دیشبش بشه..
شاید اگه تو زندگیش فرصت اینو داشت که چندین نفر رو رد کنه براش عادی میشد و تا این حد اذیت نمیشد.
" اونی که الان باید ناراحت باشه کس دیگه است کیم جنی.."
....دااااانگ‌‌...
جنی از نگاه خیره توی آینه دست برداشت و سرشو پایین آورد..به شکل عجیبی یه حلقه سبز از لای موهاش سقوط کرده بود و برخوردش روی روشویی صدا ایجاد کرده بود..
جنی کاملا شونه رو کنار گذاشت و خم شد..عجیب تر از اینکه بعد یه دوش و شست و شوی کامل همچین چیزی از توی موهاش درومده این بود که این حلقه رو می شناخت.
......

جونگین گاز رو خاموش کرد همزمان با ورود جنی به آشپزخونه قابلمه سوپ رو به میز انتقال داد.
" صبح به خیر زیبای خفته..چه زود بیدار شدی.."
" فکر کنم دیشب تو کما بودم تا خواب..حتی نفهمیدم گرممه..اممم چه بوی خوبی راه انداختی.."
جونگین کاسه سوپی براش کشید و به جنی داد.
" خیلی گشنمه به به.."
جنی با اشتها ظرف رو جلو کشید و ناخواسته کیوت طور زمزمه کرد.
جونگین قبلا از اینکه آشپزی کنه صبح زود بیدار شه و کارایی رو بکنه که بهشون عادت نداره متنفر بود..اما حالا که با لبخند محوی جنی رو تماشا میکرد فکر میکرد چه قدر شیرینه هر روز صبح کنار جنی بلند شه ، براش غذا درست کنه و کنارش زندگی کنه..ای کاش این لحظه متوقف میشد و جونگین میتونست تا ابد جنی رو تماشا کنه.
" واو اینجا رو..تو خیلی تو آشپزی پیشرفت کردی جونگین..یکم دیگه میتونی مرغ سوخاری بهتری از من بپزی.."
در برابر یه تعریف خوشحال کننده جونگین هنوزم کول رفتار میکرد " نه مرسی..این یک قلم رو فقط و فقط خودت باید انجام بدی میومیو.."
" اگه قرارم فردا با سونبه خوب پیش بره تا ده سال هر روز برات مرغ سوخاری درست میکنم.."
چشمای جنی از شدت ذوق و لبخندی که زده بود تبدیل به خط شد برعکس درون جونگین واضح لرزید اما در ظاهر نیشخند کوچیکی زد " پس فکر کنم ازش متنفر بشم.."
یه سری لباس به صورت مرتب روی مبل چیده شده بودن و انگار برای هدف خاصی انتظار می کشیدن" ببینم برنامه خاصی داری؟.."
فردا..یعنی امروز آخرین فرصت جونگین برای نگه داشتن این علاقه در قلبش بی قید و شرط بود..بعد از امروز جنی برای کس دیگه ای میشد و جونگین چاره ای نداشت جز اینکه با خوشحالی معشوقه اشو برای رفتن تشویق کنه..چون به خودش قول داده بود برای شادی جنی از خودش میگذره.
" اره..هوس کردم بریم شهر بازی.."
......

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now