"آناناس یا هلو؟.."
جونگین پوکر از صورت ذوق زده ی جنی سری تکون داد..
" این چه قیافه ایه..داری مثلا ادامو درمیاری؟.."
جنی خندید" پس هردو شو برمیداریم.."
بعد از جلوی جونگین کنار کشید و به طرف یخچال گوشت و مرغ رفت..
" هــــی..بگو چی شده..روز معکوسه؟..از وقتی استودیو دراومدیم خیلی خوش اخلاق شدی.."
جنی با حفظ لبخند با وسواس بین بسته های مرغ می گشت تا بهترین رو پیدا کنه..
" میخوام مرغ سوخاری درست کنم خوشت نمیاد؟.."
جونگین از حالت پوکر و شک درومد و با حیرت پرسید " مرگ من؟..مرغ سوخاری؟.."
جونگین عشق مرغ نزدیک یه ماه بود مرغ سوخاری نخورده بود چون از مرغ های جنی امتحان کرده بود و سلیقه ی کمال پسندش پایین تر از اونو قبول نمیکرد..
وقتی تایید جنی رو شنید با خوشحالی بهش چسبید " وای بیخیال این بهتــرین روز زندگیمه.."
بعد به شوخی بازوی جنی رو گرفت و تکونش داد" هی چیشده که این موهبت الهی نصیبمون شده هان؟..لاتاری برنده شدی؟..کریس وو مرده؟ عاعا نکنه بالاخره حضرت دوکیونگسو ازت خواستگاری کرد.."
جنی ناگهانی به طرفش برگشت و ذوق زده گفت" آره خودشه..ازم خواست بریم بیرون.."
جونگین فقط محض خنده میخواست به جنی تیکه بندازه اما حالا هیچ اثری خنده و خوشحالی تو صورتش نبود..
" جونگ..تلاش هات بالاخره نتیجه داد..من دارم میرم سر قرار..بعد سالها برای اولین باررر..جیــــغ.."
جنی با خوشحالی جیغ کوچیکی کشید و با بغل کردن جونگین و بپر بپر کردن خوشحالی زیادشو نشون داد..
دست جونگین آروم بالا اومد و جنی رو بغل کرد" هـ..هی این عالیه..دیدی گفتم بالاخره تو چنگمون میوفته.."
جنی خیلی خوشحال بود..آنقدر خوشحال که تمام مسیر بی توجه به نگاه مردم آواز بخونه بلند بخنده و گاهی بچرخه و برقصه..
در عوض جونگین خوشحال نبود..مدتی که تو استودیو گذرونده بود چیز مهمی رو فهمیده بود..دوکیونگسو آدم خوبی بود اما مناسب جنی نبود..اون ناخواسته بهش آسیب میزد..
اما اولین بار بود جنی رو آنقدر خوشحال و سر زنده میدید به همین دلیل دلش نیومد چیزی بگه و ماسک خوشحالی رو روی صورتش زد و سعی کرد در شادی اش سهیم باشه..
فعلا جنی خوشحال بود..فقط همین ارزش داشت..
وقتی از در خونه وارد شدن به وضوح میشد خنکی هوای بیرون و البته دود خفیفی رو تو هوا حس کرد..
جونگین نیشخندی زد و برای گرفتن دماغش خرید ها رو رها کرد " یا خـــدا..جما خودسوزی کرد بالاخره؟.."
جنی چیزی نگفت و با نگرانی وارد خونه شد..
تمام پنجره ها باز بودن که نشون میداد جما سعی کرده گندی که زده رو درست کنه..
غلظت دود تو آشپزخونه خیلی خیلی بیشتر بود طوری که جنی به سرفه افتاد و با دست دود رو پس زد تا بتونه هیکل خواهرشو ببینه" جما..جما چیشده؟.."
صدای افتادن چیزی اومد و جما با ترس تو دود گفت" اونی؟..تویی؟.."
" نگاه نگاه نگاه..بچه گند زدی به زندگیمون.."
جونگین پشت سر جنی وارد شد..
جما با صورت سیاه و دودی طوری که تخم سفید چشمای ترسیده اش جلوه ی بامزه ای بهش میداد جلوی گاز ایستاده بود و یه چیز سیاه گرد روی زمین واژگون شده بود..
"بخدا فقط میخواستم کیک درست کنم.."
.....
" نگاه رکورد منم تو خرابکاری شکونده..به خودم امیدوار شدم.."
"فقط خداروشکر که بلایی سر کسی نیومده.."
جما به حمام رفته بود تا خودشو بشوره و جونگین و جنی مسئولیت آشپزخونه سیاه شده رو به عهده گرفته بودن..
جونگین دستمال رو با حرص روی کابینت دودی کوبوند و با لبخند دندون نمایی گفت " منو از حرص نکش جنی عزیزم..جما خودش یه بلای آسمانیه.."
حتی اینکه جنی به خاطر حرکت آقای دو آنقدر مثبت اندیش و خوش اخلاق شده بود و به جما آسون گرفته بود روی مخ جونگین خط می انداخت..
" هی آروم باش..نمی فهمم چرا آنقدر از جما بدت میاد.."
جونگین سرپا ایستاد و کمر دردناکشو لمس کرد"تو خیلی درگیر بقیه میشی و به دردسر میوفتی..من از هرکسی که باعث شه تو از تمرکز رو خودت دست برداری بدم میاد..جما ، کریس، حضرت دو..همشون میتونن بیان بخورنش جنی عزیز.."
و بعد انگشت وسطشو بالا گرفت..
" جـــونگین!.."
از بی ادبی جونگین ابتدا جیغ جنی و بعد صدای یه ضربه ی کاری با دمپایی بلند شد..
....
میگم اونی همزادی..اونیم خیلی مهربون شده امروز.."
جما نگاه دیگه ای به جنی انداخت و با همون صدای آروم پچ پچ کرد" اتفاق خاصی افتاده؟..من آشپزخونه رو ترکوندما.."
جونگین لبخند مصنوعی مضخزفی زد و گفت" که بذاریش کف دست کریس وو؟ شرمنده من با جاسوسا حرفی ندارم.."
جما ایشی گفت و عقب کشید..
درست مثل ورزشکاری که دوپینگ کرده جنی پر انرژی شده بود..مثل فرفره این طرف و اون طرف می چرخید و با رقص و آواز چنان بوهایی تو آشپزخونه راه انداخته بود که هر دهنی رو آب می انداخت.
جما که درست حسابی نمی دونست چه خبره..فقط چون جنی رو تو مود خوبی میدید منتظر فرصت بود تا بازم در مورد کریس وو صحبت کنه پس فقط صدای آهنگ رو بالا برده بود و مثل دیوانه ها تو میکروفون ادای خواننده ها در می آورد..و جونگین هم می رقصید..مثل یه ماشین می رقصید..
ته دلش از اتفاقی که جنی با تموم وجود منتظر افتادنش بود خوشحال نبود و تجربه هاشم هیچ وقت دو کیونگسو رو فرد مناسب دختری مثل جنی نمی دونستن..
اما اون لحظه به جای پیروی از عقلش به جای هشدار دادن به جنی به جای فکر کردن به یه نقشه ی جایگزین ترجیح داد کنارش خوش باشه..
شاید یه درصد ممکن بود اشتباه کنه و دوکیونگسو مرد خوبی باشه..نمی تونست فقط به خاطر شک اش آینده و رویای جنی رو خراب کنه..
.......
" پروردگارا..یه تافت آسمانی رو برامون نازل کن تا به اونی بزنیم و همین جوری نگهش داریم.."
جونگین هم لیوان نوشابه اشو بالا برد و چپکی به جما نگاه کرد" پروردگارا هرچی مفت خور جاسوس بلای آسمونی رو از گردن ما ها باز کن الهی آمین.."
" ببینم منظورت که من نیستم ها؟.."
جما جیغ کشید و باز به سقف نگاه کرد" خدایا شر هر نوع موجود شیطانی از قبیل همزاد و غیره رو از زندگی ما بکن و در عوضش کریس وو هارو دقیقا سر مسیر ما قرار بده.."
میشد گفت چون جنی رو مود خوبی بود فقط داشت بهشون می خندید اونا جرعت داشتن کل کل کنند و از خدا برای نابودی هم دعا کنند..
"ببینم تو باز اون اسم منحوس رو به زبونت آوردی؟.."
جونگین چشماشو ریز کرده بود پرسید و بعد ظرف بزرگ مرغ سوخاری رو از جلوی جما کنار کشید..
" بده من حق نداری بخوری.."
" هی چیکار داری میکنی؟ اونی می بینی؟.."
" مرغ سوخاری یه غذای مقدسه..هرکسی لیاقت خوردنشو نداره.."
در بین دعوای اونا جنی نوشابه اشو برداشت و از پنجره به ماه که تو سیاهی شب می درخشید نگاه کرد..
آنقدر از حس خوب پر شده بود که جز یه لبخند راهی برای توصیفش نداشت..
" کاشکی همیشه خوشحال بمونیم.."
زمزمه کرد و نوشیدنی رو نوشید..
.......
" من باز می کنم.."
جما با شنیدن صدای زنگ گفت و از پشت میز بلند شد..
جونگین فوری چند تا تیکه مرغ از ظرف جما برداشت و برای خودش گذاشت " یعنی کیه این موقع شب؟.."
جما با سر و صدا وارد خونه شد و پشت سرش سهون رو با خوش آورد..
جنی بلند شد و به پیشوازش رفت" اوپا..خوش اومدی..از این طرفا.."
" امممم..چه بوهای خوبی میاد.."
" اوپا خوب موقعی اومدی اونی ضیافت مرغ گرفته.."
وقتی سهون به همراه بقیه وارد آشپزخونه شد جونگین انگار تهدیدی رو دیده باشه ظرف سهمشو به خودش نزدیکتر کرد..
" هی بیبی بوی...چه خبرا؟..از دیدنت خوشحالم ولی قرار نیست غذامو باهات تقسیم کنم.."
سهون از لقب بیبی بوی برای جونگین چشم غره رفت و پشت میز نشست" مثل تو که از قحطی نیومدم.."
جونگین دهنشو کج و معوج کرد" نظرت خیلی مهم بود مرسی..حالا واسه چی مزاحم شدی؟.."
جنی به جونگین تشر زد و براش از غذاهای رو میز کشید" بهش توجه نکن اوپا از خودت پذیرایی کن..خوب..چیشده این موقع شب اومدی اینجا؟.."
سهون که حسابی جو رو خوب و به نفع خودش می دید نفس عمیقی کشید و صریح گفت" خوب دونسنگ عزیز..از مقدمه چینی پرهیز میکنم خیلی وقت گیره و همه از شرایط خبر دارن.."
جنی تصور میکرد خود سهون برای صحبت درمورد لیسا پیش قدم شده پس لبخند زد و سر تکون داد" البته..راحت حرفتو بزن اوپا..من کامل درک میکنم.."
YOU ARE READING
I'ᴍ Nᴏᴛ A Gɪʀʟ
Fanfictionبه زور دست خودمو جدا کردم و تو صورتش داد زدم "چی کار میکنی خانوم محترم؟" با کلافگی زیاد نالید"خانوم محترم چیه احمق منم کیم جونگین! ★★★ خوب کیم جونگین بهت تبریک میکم از حالا به بعد تو تمام آپشنای یه دخترو داری..چه حسی داری؟ "یه حس عن..." ★★★ چی میشه...