Part 13: True or Dare?

148 45 49
                                    

"یادمه..یادمه ووهیون..باورت نمیشه سر اون کار سوهو شی مجبور شد به نوشابه ی بزرگ رو بخوره.."
جیسو درحالی که از خنده داشت اشک می‌ریخت گفت..جنی به شونه ی جیسو ضربه زد و بلند خندید..
" شوخی می کنید!..بعدش چی؟.."
جیسو یه لحظه وایساد" میخواستی چی بشه..باید پشت میکروفون آروغ میزد.."
بعدش با جنی از خنده منفجر شدن..
لیسا یه شکلات برداشت و خنده های نخودیشو پشت ماگ قهوه‌اش پنهان کرد..
کیونگسو که به شدت سعی میکرد قهقهه نزنه خندشو کنترل کرد " هی..بیان پشت سرش غیبت نکنیم.."
جیسو دوباره خندید" غیبت؟ جلوی کل بچه های استودیو این کارو کرد کم مونده بود کار چند نفر به بیمارستان بکشه.."
کیونگسو این دفعه خودشو نگه نداشت و همراه بقیه خندید..
جنی با دیدن خنده های بلند کیونگ دلش به تالاب تولوب افتاد‌ و می دونست یکم دیگه رنگش به سرخی می‌ره..روی میز رو نگاه کرد " عا..من میرم باز شکلات بیارم.."
و به این بهانه میز رو ترک کرد..
توی آبدارخونه ایستاد..دستاشو مشت کرد و از ذوق چندبار تکون تکون داد" وااییی چه شیرین می‌خنده..کیونگی من.."
بعد خودشو جمع و جور کرد و با صاف کردن لباسش و برداشتن یه بیسته شکلات از آبدارخونه خارج شد..
برعکس چند دقیقه قبل هیچ صدایی از اتاق استراحت نمی اومد و همه جا ساکت بود..
با تعجب در کشویی رو کنار زد و وارد شد..همه ساکت نشسته بودن و سرشون پایین بود..
" چی شده؟.."
با خودش زمزمه کرد اما با یهویی دیدن ووهیون نزدیک در جا خورد " یا ووهیون‌..ترسیدم.."
ووهیون بهش پشت کرده بود و صورتشو توی دیوار قایم کرده بود..
" ووهیون..حالت خوبه؟.."
و شونه اش رو لمس کرد..
ووهیون به طرفش برگشت" جرعت یا حقیقت؟.."
لحن سوال و صورت ووهیون جنی رو ترسوند..
" چ‍..چی گفتی؟.."
" جرعت یا حقیقت؟.."
با شنیدن دوباره ی اون سوال از پشت سرش برگشت " جیسو.."
لیسا از کنار بهش نزدیک شد" جرعت یا حقیقت؟.."
نمی فهمید چه خبره..چشمای همشون قرمز بود و با صورت های ترسناکی مرتبا اون جمله رو تکرار می کردن و بهش نزدیک میشدن..
جرعت یا حقیقت.. جرعت یا حقیقت..جرعت یا حقیقت...
با وحشت بهشون نگاه کرد..گیر افتاده بود و ترسیده بود..دستاشو روی گوشاش گذاشت " حقیقت..کافیه.."
صداها ساکت شد و از بین جمعیت کیونگسو راه خودشو باز کرد و به جنی نزدیک شد..چشمای جنی گرد شد..کیونگسو از همه وحشتناک‌تر شده بود..
لبخند ترسناک کیونگ پر رنگ تر شد " احساستو بهم اعتراف کن.."
****
با جیغ وحشتناکی از خواب پرید و سرجاش نشست..
" وای با بیست سال و اندی زندگی تازه دارم جنبه های واقعی یه انسان رو درت می بینم کیم جنی شی بهت تبریک میگم.."
جنی درحالی که نفس نفس میزد به صورت و لباس خیسش دست کشید و نگاهی به لیوان نیمه پر دست جونگین انداخت..
" خواب عروسی همکارتو دیدی نه؟..خوشبخت بشه الهی.."
جونگین با تمسخر گفت و درحالی که می خندید از اتاق بیرون رفت..
وحشتناک بود.. وحشتناک ترین خوابی که تا حالا دیده بود..
.............
" احساستو بهم اعتراف کن.."
به محض یادآوریش تکونی خورد و کمی چایی از ماگ ریخت..
جونگین یه لقمه به دهن گذاشت و بهش نگاه کرد..قیافش زار بود..زیر چشماش سیاه شده بود و مطمئنا یه جای دیگه سیر میکرد..
به نظر میومد علاقه ی جنی به اون همکارش خیلی جدی بود که سر هر چیزی این طوری بهم می‌ریخت..
اولین بار بود که میدید جنی کابوس می بینه و تو خواب اسم کسی رو ناله می‌کنه..به خاطرش خوشحال نبود و این طور که جونگین می دید احتمالا قرار بود شرایط بدتر هم بشه..
" دیشب خوب خوابیدی؟.."
جنی شنید اما محل نداد و باز خواست که تو تفکراتش غرق بشه که..
" معلومه که خوب خوابیدی وقتی اون طور به زور خودتو تو بغلم جا داده بودی و ولم نمی کردی..."
جنی به طرفش برگشت و با عصبانیت گفت " چی؟..مضخرف نگو من همچین نکردم.."
جونگین اهمیت نداد و یه قلب چای نوشید " آیگو آیگو..اصلا نمیشه خوب خوابید وقتی یه چیز گنده عین زیگیل بچسبه بهت.."
جنی با حرص روی میز کوبید " یا کیم جونگ این..من فقط کنارت خوابیدم بهت نچسبیدم.."
جونگین صبحانه اشو تمام کرد و با لبخند محوی بلند شد " اعتراف کن وقتی پسرم بودم میخواستی یه بارم که شده این طوری بغلم کنی..ها؟.."
بعد چشمکی زد و از آشپزخونه خارج شد..
جنی اول کبود شد و بعد جیغ خیلی بلندی کل ساختمون رو لرزوند..
****
به صورتش آب زد و خودشو تو آینه نگاه کرد..با اون چشمای گود افتاده و رنگ پریده..
یه رژ از جیبش در آورد تا ظاهرشو بهتر کنه و از رنگ پریدگی نجاتش بده" از دار دنیا فقط یکم خوشگلی داشتم که اونم داره روز به روز به فنا می‌ره.."
از دستشویی که بیرون اومد لیسا رو پشت در دید..
" اوه اونی اونجا بودی؟.."
جنی لبخند زد " آه لیسا..کسی نیست میتونی استفاده کنی.."
لیسا سر تکون داد و حرکت کرد اما لحظه ای که داشت از کنار جنی رد میشد با لبخند ترسناکی پرسید" جرعت یا حقیقت؟.."
چشمای جنی گرد شد" جانم؟.."
لیسا چشمکی زد و با خنده وارد دستشویی شد '' فیلمش خیلی باحاله..دوسش دارم.."
جنی به در بسته‌ی دستشویی نگاه کرد و ناباور لبش کج شد " تعجبی نداره لیسا..تو خودتم ترسناکی.."
به نظر میومد کیفیت روزهای جنی از سطح متوسط به زیر خط فقر تنزل پیدا کرده بودن چون اون چس مثقال خوش شانسی هم که در طول روز به خاطر سخت کار کردن حس میکرد دیگه وجود نداشت..به طور مرتب مسائلی پیش میومدن تا حالشو دگرگون کنند و اون آدم محکمی که به بقیه نشون میداد فرو بریزند..
به گونه اش ضربه زد تا حواسش جمع بشه و متن رو درست ویرایش کنه..این قسمت به تمرکز نیاز داشت و جنی نمیخواست همین رو هم به دستای سوخته ی کیونگی بسپاره..
" تمرکز تمرکز..من یه پر سبکم..من پر از تمرکزم..من‍.."
همون لحظه یه آمریکانو روی میز قرار گرفت..سرشو بالا آورد و کیونگسو بهش لبخند زد " به خودت فشار نیار جنی.."
بعد رفت تا به بقیه ی همکاراش هم آمریکانو بده..
جنی آمریکانو رو به دست گرفت..کیونگی بهش نوشیدنی داد و تشویقش کرد..این مسئله صددرصد خنثی بود چون جنی نه انرژی داشت که براش ذوق کنه و نه از آمریکانو خوشش میومد..
نی رو به لبهاش نزدیک کرد " که چی..نمی تونم با نخوردنش دلشو بشکنم.."
و با بی میلی مشغول میک زدن آمریکانو شد..
****
" بازم به مغازه ی ما بیاین.."
مشتری رفت و جونگین نگاهشو به کتابش داد..
ساختار صدا و حنجره قسمتی بود که مدام فراموش میکرد..انگار که هر مشتری که میومد و می رفت اطلاعاتی رو که جونگین به سختی حفظ کرده بود با خودش می برد..
حالا نمی دونست پا قدمش واقعا خیره یا چی اما کم پیش میومد که بیشتر از ده دقیقه مغازه خالی باشه..اون ده دقیقه رو هم مشتری هایی پر میکردن که‌ بیرون مغازه در حال رامن خوردن بودن..
جونگین خیلی قیافه ها رو یادش نمی موند اما مطمئن بود که یه نفر دیگه نافشو با اینجا بسته چون روزی حداقل دو وعده رامن میخوره..
پسری که از فرط خجالت یا زشتی نه یقه ی بلندش اجازه ی دیدن صورتشو میداد و نه چتری های سیاهش..تنها چیزی که دیده میشه یه دماغ بود و بس..
*****
" خوب فهمیدی؟.."
جونگین خسته دستشو از زیر چونه اش بیرون کشید"هر جمله رو شیش بار تکرار کردی و بله فهمیدم.."
جنی دست به سینه وایساد" چه قدرم که گوش کردی.."
جونگین راست نشست و با دستاش شمرد" باور نداری تا تکرار کنم..کلماتو واضح تلفظ کنم، از قبل دیالوگو حفظ باشم، این به تصویر دو بعدیه در نتیجه باید ده برابر احساسی که تو صورتمه تو صدام ایجاد کنم ، سینک بزنم، دهن پر کنم، رو لب بگم..."
بعد دست از شمارش کشید و با کلافگی گفت " همه ی اینارو تو کتابا خوندم..میشه بسه؟.."
" دانستن کجا و عمل کردن کجا..پاشو بریم.."
جونگین با خوشحالی پشت لب تاب نشست..
جنی سیستم رو روشن کرد و میکروفون رو جلوی جونگین تنظیم کرد" همون طور که گفتم واضح و درست تو این میکروفون کلماتو ادا می‌کنی..خونه معمولا ساکته پس صدای دیگه ای ضبط نمیشه..این هدفونه که میدونی به چه درد میخوره..وقتی روی این کلیک کنی صدا شروع به ضبط میشه و اینجا ذخیره می کنه.."
جونگین سر تکون داد..جنی به طور کامل سیستم و برنامه ی ضبط رو براش توضیح داد و یه انیمیشن بارگذاری کرد تا جونگین باهاش تمرین کنه..
" آن شرلی؟.."
جونگین با رغبت پرسید و جنی تایید کرد"البته..امکان نداره دوبلور باشی و این کاراکتر رو تمرین نکرده باشی..آنه یه کاراکتر پر حرف و حساسه که اگه بتونی درست گویندگی شو کنی کلی تو کارت پیشرفت می کنی.‌."
" هی نمیشه یکی از این کارتون جدیدا رو بیاری؟ این خیلی بی کیفیته..اصلا چه طوره میومیو عوض میشه رو بذاری ها؟..تازه من کلی قبلاً اداتو درآوردم با تمام دیالوگاش آشنام.."
جنی تند جواب داد " من نظرتو نپرسیدم جونگین اگه میخوای با من بیای استودیو بهتره آنقدر رو اعصابم نری و هرچی میگم گوش کنی آقای بامزه.."
...........
بعد از یک ساعت تمرین خودشو کش آورد و آخرین ضبطش رو که از همه بهتر بود ذخیره کرد..
از فایل ذخیره ها که بیرون اومد چشمش به پوشه ای افتاد که دو تا قلب ضمیمه اش بود..
" اووو این چیه.."
حس فضولی اش تحریک شد..به عقب نگاهی انداخت..از لای در که جنی معلوم نبود اما صداهایی که از آشپزخونه میومد مشخص میکرد اون مشغول آشپزیه..
وقتی از جهت جنی تا حدودی خیالش راحت شد روی پوشه کلیک کرد..با ذوق منتظر باز شدنش بود و کلی حدس راجع به محتواش زد..
" حتما عکس های خاکبرسری از خودش و همکارش ادیت زده.."
اما با بالا اومدن صفحه کد و جای خالی یه رمز هفت رقمی ذوقش کور شد " هفت رقم؟!..مگه واسه سازمان اطلاعاتی چیزی کار می‌کنه؟.."
سعی کرد حداقل یه بار شانسشو امتحان کنه و از یک تا هفت رو وارد و تایید کرد اما با صدای ارور بلندی که داد پشماش ریخت و فوری از صفحه خارج شد..
****
کیسه های بزرگ رو ول کرد" دیگه بقیه اشو خودت ببر.."
جنی با بهت بهش نگاه کرد و سعی کرد صداشو پایین نگه داره" هی کیم جونگین..من نمی تونم تنهایی همشو ببرم..بیارشون.."
جونگین سرشو تکون داد " نه نه..من نمی تونم بیام اونجا..خودت ببرشون آفرین تو قوی هستی یالا..تو خونه می بینمت.."
"جونگین وایسا حداقل تا دم در.."
" خدافظ..خدافظ.."
در کشمکش برای اینکه جونگین خرید هایی که برای مادرش کرده تا دم در خونه اشون ببره یا همونجا سر کوچه به جنی بسپره صدایی شنید..
" جنی؟..عزیزم تویی؟.."
جونگین با شنیدن صدای مادرش از پشت سرش خشکش زد..
جنی زود خودش رو جمع کرد و به سمت خاله اش رفت " اوه خاله جون سلام..شما بیرون بودی؟.."
هه رین شی جنی رو با خوش رویی جنی رو به آغوش کشید "آره عزیزم..خیلی وقته ندیدمت حالت چه طوره؟.."
" خوبم خاله جون.."
هه رین شی از جنی فاصله گرفت و با تعجب به دختری که پشت بهش با فاصله ی چند متری ایستاده بود نگاه کرد" اون کیه؟دوستتو با خودت آوردی؟.."
جونگین با مورد اشاره واقع شدن به خودش اومد و خواست بدون اینکه برگرده و به روی خودش بیاره به راهش ادامه بده و صحنه رو ترک کنه که جنی گرفتش و برش گردوند " عا..آره این دوستم جونگمیه خاله.."
جونگین ناچاراً تعظیم کرد اما طوری راست شد که کل موهاش رو صورتش بریزه..
" سلام..من کیم جونگمی هستم خوشبختم.."
هه رین کمی متعجب شد" منم همین طور.."
بعد به جنی نگاه کرد " اومده بودین دیدن من؟.."
جنی لبخند زد و سر تکون داد..
.....
هه رین شی در خونه رو باز کرد و کنار رفت تا جنی و اون دوست اسرارآمیزش همراه خرید ها اول وارد خونه بشن..
" بیاین تو..خیلی ممنونم که اینارو تا اینجا آوردین..یکمی بشینید.."
جنی و جونگین خرید هارو تا آشپزخونه بردند و جونگین زودتر از اونجا خارج شد ولی تو راه با مادرش برخورد..
" آه دخترم..حتما خیلی خسته شدی..بشین تا برات نوشیدنی خنک بیارم.."
جونگین همون‌طور بدون اینکه چیزی از صورتش معلوم بشه تعظیم کرد و به سمت مبلمان رفت ..
هه رین نزدیک جنی شد " جنی..این دوستت چرا این طوریه..مشکلی داره؟.."
جنی خندید " نه خاله جون..جونگمی فقط یکم به نور خورشید حساسه و یکمی هم خجالتی ..لطفا ناراحت نشید.."
هه رین با درک موضوع سر تکون داد " ها..طفلی این طوری موهاشو ریخته تو صورتش که چیزی نمی بینه..الان که این جا آفتاب نیست..بذار پرده هارو هم میکشم.."
جنی با تأسف سر تکون داد..
هه رین اطراف مبلمان چرخید و دونه دونه پرده ها رو کشید تا دوست جنی راحت باشه..
" لطفا راحت باش و اینجا رو خونه ی خودت بدون دخترم.."
جونگین سرشو به نشانه ی تشکر خم کرد که همون لحظه موهاش اسیر دستای مادرش شد..
"بذار موهاتو ببندم تا صورت خوشگلت معلوم شه عزیزم.."
تا جونگین از بهت دربیاد صورت مادرش رو جلوی خودش دید..
هه رین با چشمای گرد دست روی دهنش گذاشت" پناه بر خدا..."
.....
" الان تنها زندگی میکنم..البته با تنها پسرم که فعلا به خاطر کارش خارج از کشوره..با دیدن صورتت یه لحظه یادش افتادم.."
هه رین درحالی که شربت هم میزد رو به جونگین گفت..
جنی خندید " آه..آره خاله جون..به طرز شگفت آوری دوستم شبیه جونگینه.."
اشک تو چشمای زن حلقه زد " هر روز صبح برای بیدار کردنش از خواب تو خونه جنگ بود..مثل پسر کوچولوها..الان بیشتر از یه ماهه خونه سکوته..دلم برای پسرم یه ذره شده.."
جو ناراحت کننده ای تو فضا حاکم شد..
بغضی تو گلوی جونگین نشست..مادرش این همه غمگین بود و جونگین به خاطر شرایطش ازش دور شده بود..
بغضش رو قورت داد و دست مادرش رو گرفت" خاله جون..مطمئنم پسرتون خیلی دوستون داره و هر ثانیه به شما فکر می‌کنه.."
هه رین با لبخندی اشکش رو پس زد و دست جونگین رو گرفت" آره میدونم..جونگین خیلی مامانیه.."
جونگین سر تکون داد و نگاهی به اطراف کرد..
.....
جنی در حالی که خسته شده بود یه لحظه کمرشو گرفت..
الان سه ساعت بی وقفه بود که‌ جونگین کمر به تمیز کردن خونه ی مادرش بسته بود و در و دیوار رو می سابید" آه..عجیبه خسته نشده.."
هه رین با کفگیر نزدیک جنی شد و نگاهی به جونگین کرد " عجب دختریه..کاری، زرنگ ، خوشگل..جنی مطمئنی نامزد داره؟.."
جنی آهی کشید و تایید کرد " بله خاله جون.. مطمئنم.."
هه رین با حسرت به جونگین که شیشه رو به شدت دستمال می کشید نگاه کرد" حیف شد..برای جونگین بهترین گزینه بود.."
جنی پوکر پوزخند زد " آره حیف شد.."
*****
امروز انگار کمتر از روزای پیش خسته شده بود..آروم به سمت خونه قدم بر می‌داشت و تو فکر این بود که امشب خودش غذا درست کنه..
میشد این طور گفت چون امروز لیسا به خاطر برادر کوچکش خونه مونده جنی وقت بیشتری رو کنار کیونگسو گذرونده و استرس و ناراحتی کمتری کشیده..
این موضوع ناراحت کننده بود چون به هیچ وجه بی عرضگی خودش تو ارتباط و جلب توجه کیونگسو رو نمی تونست گردن لیسا بندازه..
وقتی به خونه رسید با حوصله یخچال رو چک کرد تا ببینه مواد لازم برای شام مورد نظرش رو داره یا نه..
با جای خالی چیزی آه کشید..
گوشیش رو بیرون آورد..جونگین هنوز خونه نیومده بود..
" الو جونگین..میتونی یکمی قارچ از فروشگاهتون بخری بیاری؟.."
" یا شوخی می‌کنی..من الان جلوی درم.."
جنی نگاهی به آیفون کرد " هی ده دقیقه که بیشتر راه نیست..بجنب..میخوام پاستا درست کنما.."
جونگین پوفی کشید و با اسم پاستا تسلیم شد " عاویششش باشه..همش منو اذیت کن.."
جنی خندید و مشغول آماده کردن شد..
....
یه آبنبات دیگه از کیسه حاوی خرید ها بیرون کشید و دهنش گذاشت" خیلی خوبه..اصلا نگران محو شدن سیکس پکام نیستم..تا بتونم میخورم.."
هوا تاریک و خیابان خلوت بود و طبق عادت برای جونگین بی معنی بود..
صدای جیغ گربه ای از چند متر عقب تر اومد و جونگین نگاه گذرایی به خیابون خلوت انداخت " فصل جفت گیری؟..با هم کنار بیاید دیگه.."
اما بین تاریکی ها متوجه سایه ای شد..
اهمیت نداد و به راهش ادامه داد..
صدای قدم هایی رو می شنید که هماهنگ با قدما هاش پشت سرش میاد..
خیلی بدبین نبود اما با ادامه پیدا کردنشون ایستاد و به عقب برگشت..هیچی..
چند متر از راه رفته رو برگشت و اطراف رو چک کرد..و بازم هیچی..
" یکی شوخیش گرفته؟.."
***
" چرا آنقدر طولش داده.."
گوشیش رو برداشت و به جونگین زنگ زد..
اما جونگین برنداشت..
با تعجب گوشی رو نگاه کرد" چرا بر نمیداره؟!.."
***
دماغشو چین داد " گوشام مشکل‍.."
اما وقتی برگشت حرفش با دیدن یه سایه ی تماماً سیاه که کلاه کپی سرش گذاشته تو دو متری خودش نصفه موند..
" یا.."
دست روی سینه اش گذاشت و با حرص گفت " تو کی هستی؟..این کارا چیه اگه تو قایم موشک کارت خوبه برو با بچه ها بازی کن.."
سایه جواب نداد..
جونگین اخم کرد و خواست به راهش ادامه بده که سایه سد راهش شد..
جونگین سرشو بالا آورد تا چیزی بهش بگه که صورتش براش آشنا به نظر اومد " پسر..دماغیه؟!.."
بعد پوزخند زد " برو کنار بچه..اگه رامن خونت پایین اومده مغازه از اون طرفه.."
همون لحظه مچ دستش به طور خشنی اسیر شد و تا به خودش اومد با قدرت غیر قابل انتظاری از زمین کنده شد...

★⁦(。ŏ﹏ŏ)⁩..مممم...
★⁦(ᗒᗩᗕ)⁩..واییی..
★ شرط وت بذارم برای پارت بعد یا چی؟⁦ᕙ( ͡° ͜ʖ ͡°)ᕗ⁩..

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now