Part 20: Our Jennie

125 39 58
                                    

" با میل یا با زور؟.."
جنی پوکر نگاهشو از بسته شکلات تو دست جونگین گرفت و سبد خرید رو حرکت داد..
جونگین از اونجا که در تلاش بود دل جنی رو نرم کنه و باهاش آشتی کنه کنه علی رغم بی محلی های زیادش از رو نرفت و همچنان با انرژی دنبالش کرد" هی..کسی شکلات رو پس نمیزنه مگه اینکه از جهنم فرار کرده باشه.."
بعد راه جنی رو سد کرد و با خم شدن روی سبد بهش نزدیکتر شد و یه شکلات رو به روی صورتش گرفت..
جنی پوکر ایستاد" اولا برای هالوین زوده برو دوماه دیگه برگرد دوماً کل اساسش رو از دم معکوس گرفتی دانشمند.."
جونگین بازم از رو نرفت و با لبخند ژوکوندی شکلات رو تکون داد" حالا هرچی مهم نیت آدمه.."
همون لحظه صدای تیکی اومد و خنده ی جما بلند شد " واه..اسمش رو میذارم غرور و تعصب..چه عکسی.."
با بهم خوردن بحث جنی با سبد اونجا رو ترک کرد و جونگین با حرص سمت جما چرخید" داری چیکار می کنی؟.."
جما از چند ساعت پیش که یه دوربین اورجینال گیرش اومده بود سر از پا نمی شناخت و از هر جنبنده ای که توجهش رو جلب می کرد عکس می گرفت..
" اونی بهش میگن عکاسی..این تمرینه تمرین.."
جونگین چندش وار به عقب روندش" برو با یه چیز دیگه تمرین کن انقدر دور و بر من نچرخ.."
" اتفاقا سوژه ی اصلی عکس هامی اونی همزادی..میخوام وقتی اوپا برگشت اینارو بهش بفروشم از اونجا که خیلی خرشیفته است همه رو ازم میخره..پس باید حسابی ازت عکس بگیرم.."
بعد با ذوق یه عکس دیگه از جونگین گرفت و دور شد..
جونگین با تعجب به توهینی که جلو روش بهش شده به رفتنش خیره شد " خر شیفته؟.."

...

'چیک '
" جما کم عکس بگیر..خونه میموندی ما زود برمی گشتیم.."
جونگین درحالی که زیر بار سنگین خرید ها صورتش قرمز شده بود غر زد" آره حداقل یه فایده ای داشته باش کمک کن.."
جما به جای کمک از صورت گوجه ای جونگین یه عکس گرفت و زنگ خونه ی خاله هه رین رو زد " دیگه رسیدیم.."
طولی نکشید که در باز شد و صورت خندون هه رین شی رو به روی جنی ظاهر شد " جنی عزیزم..از این طرفا..خدای من چه به موقع.."
" سلام خاله جان..جونگین ازم خواست اینارو برات بیارم.."
هه رین نگاهی به بسته های خرید انداخت " دست درد نکنه عزیزم زحمت کشیدی.."
بعد وقتی سرشو بالا آورد با دیدن جونگمی و جما که بهش تعظیم کردن با لبخند سر تکون داد "اوه چه خوب دوستت رو هم آوردی..چه طوری جما؟.."
" سلام خاله.."
"بیاین تو..شام مهمون من اید.."
تا جنی خواست تعارف کنه و به خاطر زحمت ندادن مخالفت کنه جما و جونگین بسته هارو برداشتن و از کنار جنی رد شدن..
" خیلی هم عالی خاله.."
و جنی هم به ناچار داخل شد..
" خوش اومدین..خیلی خوب شد که همه اتون اینجایی دیگه از تنهایی حوصله ام سر رفته بود.."
وقتی به آشپزخونه رسیدن لبخند جنی با دیدن سهون و چان پشت میز غذاخوری درحال پوست کندن هویج ، محو شد..
هردو با دیدن جنی لبخندگوش تا گوشی زدن" سلام.."
برخلاف جنی مات برده جما از خوشحالی جیغ کشید و به سمت چان پرید " ایول اوپا چان اینجاست.."
" جما جغجغه.."
جونگین به طرف سهون رفت و به شکل مرموزی مشت هاشونو پیروزمندانه بهم زدن..
و جنی داشت فکر میکرد که چه راحت گول جونگین رو خورده و در برابر خواهش از ته دلش برای کمک در خرید کردن برای خاله همراهش رفته، هه رین شی با قربان صدقه رفتن برای جونگین بسته ها رو جا به جا میکرد..
جونگین به نشونه ی بی گناهی شونه بالا انداخت و یه بسته قرص به طرف مادرش گرفت " بفرمائید خاله جان..جنی یادش رفت اینو بهتون بده از بس خوشحاله.."
هه رین با سپاسگزاری قرص رو گرفت " دست درد نکنه چه دختر ماهی هستی.."
جما هم خم شد تا به خاله اش کمک کنه و حرفش رو تایید کرد" خاله دیدی چه شبیه اوپاعه؟..عین سیبی که از وسط نصف کرده باشن.."
با خروج هه رین و جما سکوت معذب کننده ای به وجود اومد..
جنی با دلخوری نگاهشون میکرد و اونا هم با خجالت صورتشون رو پایین می انداختن..
چانیول همون‌طور که با هویج هایی که حلقه کرده بود ور می رفت با صدای آرومی جنی رو خطاب قرار داد" جنی..معذرت می‌خوام..با جونگین برنامه ریختیم بیای اینجا تا بتونیم باهات حرف بزنیم.."
ولی بعد چند لحظه مکث خیلی ناگهانی بدون ادامه دادن حرفش زیر گریه زد..
" هی احمق قرار نبود گریه کنی.."
چانیول توجهی به تشر سهون نکرد و مثل یه بچه گریه کرد..
" متاسفم که همیشه دردسر درست میکنم..اشتباه من بود پیشنهاد من بود.."
جنی جلو رفت و سرش رو بغل کرد" باشه چان اشکالی نداره..گریه نکن.."
" تو میدونی چه قدر دوست دارم همش باهام قهر می کنی چون من یه احمق دردسر سازم..ببخشید.."
انگار همون گریه ی احمقانه مثل آب خوردن دل جنی رو نرم کرد چون محکمتر چان رو به آغوش کشید و سرش رو نوازش کرد " باشه باشه بخشیدمت چان..منم دوست دارم به خاطر همین از اینکه تو خطر بیوفتی ناراحت میشم..دیگه گریه نکن خرس گنده فقط کار خطرناکی نکن.."
" آیگو..تکلیف منی که پشیمونم ولی گریم نمیاد چیه؟منم بغل میکنی؟.."
جنی کوتاه خندید و کمر سهون رو هم به طرف خودش کشید..
" کارای شما آخر منو سکته میده.."
.....

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟDonde viven las historias. Descúbrelo ahora