Part 9: Challenge

142 51 51
                                    

از پله ها بالا اومد و ساکشو رها کرد..
خوب انگار دومین حرکت زندگی به خیر گذشت اما نباید اجازه میداد با بهونه دادن دست جنی سومین بارشو موفق بشه پس باید دست به کار میشد..
نگاه اجمالی به اطراف انداخت" اینجا الان کثیفه؟.."
چیز کثیف یا غیر عادی که جونگین نمیدید..اونم گذاشت به پای سطحی نگریش..با خودش فکر کرد باید مثل یه چالش در نظر بگیرتش تا توش موفق بشه چون جونگین عاشق به چالش کشیدن خودش بود..
گوشیش رو در آورد و وارد فضای مجازی شد " هی گایز..من باید یه خونه رو برای یه آدم وسواسی برق بندازم..چطور باید این کارو کنم که راضیش کنه..کسی نظری نداره؟.. مسئله مرگ و زندگیه.."
و جواب های مختلفی بهش داده شد..

   مواد شوینده زیاد استفاده کن..
   یه خدمتکار بگیر..
   از اونجا دور شو..وسواسی ها هیچ وقت راضی نمیشن

و بهترین جوابی که گیرش اومد..

   اگه بار اولته مجبور میشی چندین بار کارتو تکرار کنی
    چند بار از اول تمیز کن

"هووم..انگار یکی مخش کار کرد.."
آستین هاشو بالا زد تا برای بقا مبارزه کنه..
جارو زدن..دستمال..کیسه کشیدن..تازه اول کار بود و کوفتگی کمرشو حس میکرد..
وقتی داشت به سختی کف زمین رو می سابید یاد مادرش افتاد که با وجود زانو دردی که داشت کار میکرد و اون هیچ وقت کمکش نکرده بود و اصلا هم نمی دونست آنقدر سخته..
"اوما..منو ببخش..قول میدم وقتی برگشتم پسر خوبی باشم..ㅜ ㅜ.."
وقتی داشت تاج چوبی تخت رو دستمال می کشید به تخت نگاه کرد " این دختره چرا آنقدر بدش میاد رو تختش بخوابم؟.."
یه تای ابروشو بالا انداخت و صورتشو نزدیک رو تختی که دیشب روش خوابیده بود کرد اما از بوی گندی که به دماغش خورد چشماش کج شد و با فریاد کوتاهی به عقب افتاد " عایششش بو سگ مرده میده.."
با لبه های دستکش رو تختی رو جمع کرد و زیر لب گفت" حق داری دخترم حق داری.."
طبق مشورتی که از فضای مجازی گرفته بود چندین دور از اول نظافت رو انجام داد و با کمال تعجب هر دفعه آشغال های جدید روی زمین و لکه های تازه روی سطوح پیدا میکرد..
"عه؟..این از کجا اومد؟..چه طور ندیدمش؟.."
این موضوع به قدری شگفت انگیز به نظر می رسید که چالش ریتم جدیدی پیدا کرد و جونگین فکر کرد نکنه چشماش ایراد پیدا کردن و محض اثبات به خودشم که شده خستگی رو نادیده گرفت و به کارش ادامه داد اما سر ششمین دور نظافت کمرش گرفت و پخش زمین شد..
******
فقط پنج نفر اونجا بودن..با خروج یه آجوما شدن چهار نفر..البته با خروج مردی که از فرط بی حالی و سینه خیز به طرف در می رفت تا دقیقه ی دیگه سه نفر در سونای خشک باقی میموندن..
جنی و دو پسری که با وجود صورت تمام قرمز روبه روی هم نشسته بودن و تو چشمای هم زل زده بودن تا بدونن کی در نهایت کم میاره و از اون جهنم بیرون میره..
دمای اتاقک به شدت سوزان بود و اون دو پسر گهگاهی زیر چشمی به جنی نگاه می کردن که با صورتی پوکر فقط به یه نقطه زل زده و انگار اون گرمای کشنده به پشمش هم نیست..
خوب البته که نبود..جنی در عالم دیگه ای سیر میکرد ..
سوتی امروزش مثل یه ویدیو چک از جلوی چشماش رد میشد و دمای بدنش رو بالاتر می‌برد..مسلماً پوست جنی داغ‌تر از اون سونای خشک بود..
" لعنتی عجب مقاومتی داره..انگار نه انگار.."
"ببینیم نمرده یه وقت؟.."
یکی از پسرا گفت و بلند شد تا چک کنه جنی هنوز زنده است یا نه چون هیچ تکونی نمی خورد..
"یا..آجوما؟..حالتون خوبه؟.."
وقتی جنی چشمای ترسناکشو حرکت داد و به اونا نگاه کرد شوکه فریادی کشیدن و جا خوردن..
" به کی گفتی آجوما؟.."
جنی تهدیدوار غرید و آهسته سرجاش بلند شد..
"ما..ما فکر کردیم..."
جنی حوله ی درو گردنشو به دست گرفت و جیغ زد " به نظر شما هم من آجومام؟؟!.."
بعد به سمتشون خیز برداشت که که هردو پا به فرار گذاشتند و از در کوچیک سونا بیرون زدن..
*******
دیگه علناً روی زمین پهن بود و دسته طی رو با دو انگشت تکون میداد..
اصلا انگار مهم نبود چند بار از اول انجامش بده کثیفی همیشه وجود داشت..
با تلاش خیلی زیاد تونسته بود سطوح شیشه ای رو پاک کنه اما حالا که بهشون نگاه می کرد کمی گرد و خاک روشون نشسته بود..
آهی کشید و همون حرکت انگشتاش هم متوقف کرد " آه.. فکر کنم بی خانمان شم دیرتر میمیرم.."
کف خونه دراز به دراز بود که صدای در اومد و بعد از چند ثانیه چهره ی سرد و بی حس جنی بالای سرش ظاهر شد..
یا خدا..اومد..که ای کاش نمیومد..دقیقا حس جونگین بود اما لبخند فیکی زد گونه اش رو از سطح خنک سرامیک فاصله داد و سرشو با آخ و اوخ بالا گرفت " آااخ..سلام..به خونه خوش آمدی.."
جنی جواب نداد..حتی ریکشن کوچیکی هم درش ایجاد نشد فقط رو برگردوند و از جونگین فاصله گرفت تا اطراف رو چک کنه..
جونگین هم به سختی خودشو جمع کرد و دست به کمر پشت سرش راه افتاد..
"تا جایی که در توانم بود تمیز کردم جنی به خدا.."
بعد دور از چشمش روی میز کنار مبل نشست و با کشیدن باسنش مطمئن شد اون گرد و غبار محو توسط پارچه ی شلوارش پاک شده "هیچ ایرادی نمی تونی بگیری.."
درست همون لحظه جنی برگشت و جونگین ایستاد..
جنی دست به سینه با چشم به لکه ی نارنجی جای پفک روی فرش اشاره کرد..
همین اشاره ی کوچیک باعث شد رنگ جونگین بپره و با استرس آب دهنشو قورت بده..
"پرتت کنم بیرون یا چی؟.."
"یه لحظه.."
جونگین گفت و با وجود له بودنش سریع مثل میگ میگ ناپدید شد و بعد به جون لکه ی پفک افتاد و در عرض چند ثانیه از شرش خلاص شد..
"آیگو..این لکه ی بی پدر کجا بود ندیدمش..آیگو آیگو قایم شده بود؟.."
جنی پوزخندی زد و انگشتش رو به لبه ی پنجره کشید و با ابروی بالا رفته به گرد و خاک روی انگشتاش نشسته بود نگاه کرد..
جونگین فوری جنبید و اون مورد رو هم برطرف کرد و سعی کرد وانمود کنه اونجا رو از یاد نبرده" عه..اونجا و که شستم..چه زود کثیف شد..پنجره هات درز داره خرابه.."
"دروغگو.."
جنی خیلی ساده گفت و به طرف دیگه ای رفت..
جونگین دماغشو چین داد و از تیزی بیش از حد جنی دندون قروچه ای کرد..
از برگشت جنی تا حدود یه ساعت دیگه جنی کل اون خونه ی کوچیک رو آنالیز کرد و جونگین مجبور شد به دور دیگه با دوز بیشتر هرکاری کرده بود انجام بده..
گاهی در برابر جمله ی ' گمشو بیرون ' به خاطر یه سوژه ی کثیف از بازوی جنی آویزون میشد و التماس می کرد و گاهی هم مخش از میزان حساسیت دختر سوت می کشید و با صدای بلند اعتراض می کرد " آخه این دیگه کجاش کثیفه؟؟؟.."
به همین منوال گذشت و جنی بی رحمانه وقتی فهمید جونگین داره میمیره سر کوتاهی تکون داد و زمزمه کرد "حالا خوبه.." ..
و بلافاصله جونگین روی زمین پهن شد..
حس میکرد یه بولدوزر از روی بدنش رد شده ..تو کل عمرش این همه کار بدنی انجام نداده بود و در حالت عادی به یک ماه استراحت نیاز داشت ولی حالا شرایط طوری بود که انگار داره زودتر از موعد خدمتش رو میگذرونه و مجبوره تحمل کنه..
زمانی که لوستر کوچیک سقف در حال تار شدن بود و چشماش همون وسط پذیرایی برای خوابی شیرین داشت گرم میشد صدای تیز جنی اومد و چشماشو گرد کرد..
" شام رو چیکار کردی؟.."
خواب از سرش پرید و به سختی سرجاش نشست" ش‍..شام؟.."
جنی روی مبل نشست و TV رو روشن کرد "اوهوم..قرار بود من دست به سیاه و سفید نزنم..جونگین..شام چی درست کردی؟.."
"ولی من آشپزی بلد نیستم.."
"پس فقط برو بیرون.."
دهنش از این همه ستمگری باز موند..میدونست جنی واقعاً میخواد از شرش خلاص شه و از هر بهانه ای استفاده می کنه ولی نه دیگه تا این حد..
دیگه داشت از خرج کردن غرورش پشیمون میشد..همین که به عنوان یه مرد کل به خونه رو سابیده به قدر کافی براش سخت بود..
دستمالی که دور سرش بسته بود رو کند و با کوبیدن به زمین بلند شد " تو دیگه آخر بدجنسی هستی جنی..شام؟از منی که تا حالا یه کاسه آب جوش درست نکردم یه غذای مفصل میخوای؟.."
جنی بدون گرفتن نگاهش از TV فقط گفت "شرط خودت بود..اگه نمیخوای در خروج از اون طرفه.."
جونگین نیشخند زد " آره..درسته..میرم..لعنت به کسی که دیکتاتوری رو تحمل کنه و دم نزنه.."
............
" ریزتر خورد کن.."
جونگین آهسته تخته ی حاوی پیاز های خورد شده رو عقب کشید و به سمت آشپزخونه برگشت..
به بدبختی سومین سری بود که پیازا رو می سوزوند و این دفعه دیگه باید نهایت حواسشو جمع می کرد..
"دست بزن ببین گوشت آب شده یا نه.."
چشمای گریون شده از آب پیازشو روی هم فشار داد و باشه ی بلندی گفت..
"آی خدا سوختم..چشمام درومد آی.."
خود جهنم بود..از نوع پوشش گرفته تا کارهای روزانه ای که باید انجام میداد..زندگی یک زن زیادی سخت بود..
دستی به گوشت یخ زده زد تا چکش کنه..
"اوه پسر..اگه اینم بسوزونم باید یه طرف ران خودمو برای شب جدا کنم.."
دقت بیشتری به خرج داد تا تو تفت دادن گوشت و پیاز گند نزنه هرچند که همین حالا هم آشپزخونه ای که کلی براش وقت گذاشته بود تا برقش بندازه به طور کامل پوکونده بود و این یعنی یه نظافت اساسی دیگه بعد شام..
چشم از گاز برنمیداشت تا مبادا شعله ی آتیش بهش نارو بزنه و تلاششو نابود کنه گرچه ترجیح می داد که واقعا جای دیگه ای رو نگاه نکنه چون یا چشمش به جنی می افتاد که روی مبل لم داده و از قهوه و بیسکوئیتی که جونگین براش برده لذت می بره یا آشپزخونه بمب زده یا کاغذ چسبیده به در یخچال که لیست بدهی های جونگین توش نوشته شده..
جنی انگار زیادی صبور بود..اصلا خم به ابرو نیاورد که جونگین چه کثیف کاری راه انداخته برای یه غذا درست کردن یا کلی مواد حرام کرده..فقط اسم اون مواد رو به لیست بدهی های جونگین اضافه کرد و پوزخندی به آشپزخونه زد و رفت..
حرصش گرفت..اون دختر جادوگر می دونست که جونگین خودش می‌دونه که آشپزخونه و هر چیز دیگه ای که کثیف شه فقط دست جونگینو می بوسه..
حرص شماره ی ۲..الان اون باید روی مبل می نشست و از قهوه لذت می برد تا بعد جنی غذا رو حاضر کنه و شام و شامپاین به یادماندنی و اتفاق های به یاد موندنی تری براش آماده کنه..
البته فعلا که شام با خودش بود و اگه جنی می فهمید جونگین فقط یه ثانیه اون طوری درموردش فکر کرده رنده رنده اش میکرد..
"اوه بیخیال..اون دختر مثل بیوه ی سیاهه.. مطمئنم بعد سکس اون پسری که باهاش خوابیده رو میخوره.."
جنی آروم به نظر می رسید و البته این ظاهر ماجرا بود..اون از درون ساختمون فرو ریخته ای بود که با تماشا کردن دوبله های موفقیت آمیزش در گذشته سعی داشت روحیه ی نابود شده اش رو ترمیم کنه..
چطور باید با کیونگسو روبه رو میشد اونم بعد از حماسه ای که ناخواسته رقم زده؟..
********
"چه طوره؟.."
درسته که روی نصف انگشتاش چسب زخم گذاشته بود و چند جای دستش سوخته بودن و کل گاز با روغن یکی و روی کابینت پر ادویه و تو ظرف شویی که اصلا پدیده ای ایجاد کرده بود برای خودش..اما نمی تونست ذوقشو برای اولین دست پختش در حالی که به قول خودش تا حالا یه کاسه آب جوشم درست نکرده بود پنهان کنه..خودشم باورش نمیشد این غذا دستپختشه و فراتر از تصورش خوب شده بود..
جونگین خوب خبر داشت که روحیه ی رقابت طلبش فقط نیاز داره همه چیز رو یه چالش تصور کنه تا بهترینشو انجام بده..
" افتضاح..نمکش کمه..گوشت خوب نپخته سبزی رو هم سوزوندی.."
جنی گفت و ذوق جونگین رو در نطفه کور کرد..
" خوب..برای دفعه ی اول به نظر خودم که خوب بود.."
دست پختش مثال یه غذای متبرک رو براش داشت و دو لپی و با لذت میخورد برعکس جنی که آروم بود و انگار میل زیادی به خوردن نداره..اما از صورت غمگینش میشد تشخیص داد منشأ این بی اشتهایی چیه...
زیر چشمی نگاهی بهش انداخت " این همکارت همونیه که دوسش داری؟.."
جنی جا خورد و با چشمای گرد به طرفش برگشت.. عصبانیت کار دستش داد و کسی که نباید میفهمید فهمید..اصلا حوصله این رو نداشت که به خاطر این موضوع هم سوژه اش بشه..
"فضولی نکن..هرچی هم شنیدی فراموش کن.."
جونگین حجم قابل توجهی از سوپ رو داخل بشقاش خال کرد " یا..آنقدر سرسخت نباش..ما مردا از دخترای منعطف بیشتر خوشتون میاد..در ضمن مگه قرار نشد کمکت کنم.."
بعد لقمه ی بزرگی برداشت و با دهن پر ادامه داد "از نظر من اگه میخوای به چشمش بیای باید بهش بی محلی کنی..تا الان هر طور رفتار کردی بذار کنار من که میگم خودتو بزن به اون راه که تقصیر خودش بوده که دستش سوخته..نیازی نیست عذرخواهی کنی.."
جنی لیوان آب رو از دهنش فاصله داد و پوزخند زد " فکر کردی همه مثل تو بیشعورن؟.."
جونگین چشماشو تو کاسه چرخوند" چرا نمی‌فهمی این یه استراتژیه..تغییر رفتارت باعث کنجکاوی اون میشه..با خودش میگه چی باعث شده تو عوض بشی..اول از سر کنجکاوی نزدیکت میشه تا دلیلشو بفهمه ..وقتی بهت نزدیک شه اون طور که باید بهتر تورو میبینه و اگه خودتم بخار داشته باشی بهت علاقه مند میشه.. پایان.."
جنی انگار داشته مضخرف ترین بخش اخبار راجع به آبیاری گیاهان دریایی رو می شنیده بلند شد و خیلی ساده تعداد پنج تا چسب زخم رو به لیست اضافه کرد و از آشپزخونه بیرون رفت..
جونگین با دهن نیمه باز به رفتنش خیره شد و پلک زد..
" هوفف..اون می ترشه..به مسیح قسم.."
از نظر جنی برعکس بود..اون تا حالا مثل یه خانوم متشخص و بالغ رفتار کرده بود و اگه میومد و مثل بچه ها قیافه می گرفت و ادا  در می آورد کی بود که به عقلش شک نکنه؟ آخرین چیزی که میخواست این بود که از نظر سلامت عقلی زیر سوال بره پس استراتژی های جونگین به یه ورش..
....
بهوش اومد..بله یه جورایی بهوش اومد..اونم به خاطر این بود که جنی در دستشویی رو محکم بست و احتمالا از عمد..
دو یا سه ساعت تموم تو آشپزخونه مشغول بود و خستگی به حدی رسید که نفهمید کی از هوش رفته..
تن داغون و دردمندشو حرکت داد و به سختی بلند شد تا صندلی ها رو سرجاشون بگذاره..چهارتا بیشتر نبودن ولی در حد یه حلزون کند شده بود و یه ربعی طول کشید..
هیچ ایده ای نداشت که این همه مصیبت از کجا به سرش اومد و دستای آکبندش به چه علت مجبور شدن در عرض چند ساعت به این روز بیوفتن..
در هر حال اصلا نا نداشت که حتی ناله کنه پس فقط سینه خیز به طرف اتاق رفت تا از فرط خستگی نمرده..
جنی خیلی شیک روی تخت خودش، بله با تاکید خودش نشسته بود و ماسک ورقه ای روی صورتش رو ماشاژ میداد..
جونگین نگاهی به تشکی که روی زمین سفت و زخمت انداخته شده بود نگاه کرد..مسلما اینجا شکنجه گاه جونگین بود و جنی هم جلادش..
بعد این همه خرحمالی باید تازه خداروشکر می کرد که یه سقف بالای سرش هست.. پس بدون حرف با صورت خودشو روی تشک انداخت و وقتی پهن شد فهمید تا چه حد کمر و زانوهاش تحت فشار بودن و بازم یاد مادرش افتاد..
خبری از اون زن بیچاره نداشت..چون مسلما اون زن برای راحت کردن خیال جونگین اگه مشکلی هم بود تو پیام هاش چیزی نمی گفت..
احتمالا برای موادغذایی کم کم وقتش بود هه رین شی به فروشگاه رفتن نیاز پیدا کنه و جونگین ابله حتی پولی هم نداشت تا برای مادرش غذا و قرص های فشارش رو بخره..
آه خدا...بازم بدهکار جنی میشد؟..
اصلا روش نمیشد راجع به این قضیه چیزی بگه پس مثل دفعه های پیش سعی کرد با سوزوندن دل اون دختر  جلو بره.. متاسفانه مجبور بود..
دستی به کمرش کشید و با برنامه ی قبلی درحالی که صورتش تو بالشت بود با گریه ی مصنوعی شروع به نالیدن کرد" آی کمرم..آی دستای نازنینم..دستای خوشگلم..از بس شستم و رُفتم ناقص شدم‌‌..حالا می فهمم اوما تنهایی چی می‌کشه..اوما..منو ببخش ..قول میدم وقتی برگشتم پسر خوبی باشم ..نمیذارم دیگه خودتو خسته کنی فدات شم..حالا که من نیستم کی مواظبته ؟ می مثل کوه پشتته؟ کی وقتی نیستم حواسش هست قرصاتو بخوری؟..اوه نکنه قرصات تموم شده؟نکنه دیگه برنج و مرغ نداریم؟..سویا چی سویا داریم؟..تو که نمی تونی زیاد راه بری پس کی برات میاره؟..ㅜ ㅜ..منه احمقم که دیگه پول ندارممم.."
بعد صداشو بلند تر کرد و با سوز بیشتر داد زد " اوماااااااااا.."
"دِ بذار بخوابیم دیگه.."
جنی ناگهانی به خاطر سر رسیدن تحملش از چس ناله های جونگین داد زد و جونگین خفه شد..
بعد با حرص پتو رو روی سرش کشید و به پهلو خوابید..
جونگین آهسته سرشو از تو بالشت بیرون آورد و پلک زد..از این بیوه ی سیاه ظالم چه انتظاری داشت..
****
به حدی خوابش سنگین بود که حس کرد بیدار شدن مثل این می مونه که کسی از آب بیرون بکشتش..
تنش سنگین بود و انگار جاذبه چند برابر شده بود ولی دست دراز کرد و تماسی که از کما خارجش کرد رو رد زد..
این اتفاق چندبار تکرار شد و جونگین از اینکه تو خوابش پارازیت بیوفته عصبی شده بود تماس رو وصل کرد و دهانش رو به قصد قهوه ای کردن باز کرد که..
"تو هنوز خوابی؟.."
صدای فوق خشک جنی زبونشو خشک کرد " عام تو بودی؟.."
جنی به جای جواب دادن دوباره سوال پرسید " اسم قرصی که خاله مصرف می‌کنه چیه؟.."
جونگین چند لحظه سکوت کرد و چیزی نگفت..کمی طول کشید تا بفهمه جنی برای چی اینو می پرسه و وقتی تونست دلیلشو پردازش کنه فقط گفت" ها؟..عام..لوزارتان.."
و بعد آهان آرومی شنید و بوق ممتد..
با تعجب به تلفن تو دستش نگاه کرد..
"این دیگه چی بود؟..رفته بود قرص بگیره؟.."
خواب آلودگی از سرش پرید و متاثر گوشی رو پایین آورد..
" یااا..اصلا فکر نمی کردم..اون..اون انگار انقدرام بد نیست.."
لبخند به لب با فکر جنی از جاش بلند شد هرچند ساعت سه ظهر به قدر کافی دلیل محکمی برای بیدار شدن بود..
بعد از جمع کردن رخت خوابها و شست و شوی صورتش به آشپزخونه رفت..
جنی انگار دیشب وانمود می کرده هیچی براش مهم نیست ولی در واقع اون اهمیت می‌داد..برخلاف ظاهر سرد و خشکش قلب رئوفی داشت و غیر از اون در خونش رو هر چند به مکافات برای جونگین باز کرده بود..سهون حتی با اون اخلاق وارفته اش هم نتونست یه روزم جونگینو تو خونه نگه داره ..
با لبخند کجش و یه دست به جیب نون تست رو از تستر درآورد و به دندون گرفت " حتما برای اوما خرید هم کرده.. مطمئنم..آیگو..چه دختر نازی..حالا که فکر میکنم می بینم اصلنم ترسناک نیست..کیوت.."
بعد به طرف یخچال رفت تا ظرف مربا رو برداره که با دیدن یادداشت روی در یخچال لبخندش از بین رفت و تنش لرزید..
         شام برمی‌گردم خونه..به نفعته مثل دیشب
         آشغال به خوردمون ندی وگرنه آخرین شامیه
          که میخوری.. وظیفه ات رو هم درست انجام
          بده چون دیروز بار اولت بود سخت نگرفتم
          امروز از این خبرا نیست کیم جونگین...!

یه قدم عقب رفت و طوری که مورمورش شده باشه تکون خورد و نچ نچ کرد " کیوت به پشمم..هنوزم ترسناکه..آیگو صداشو تو گوشم می‌شنوم..ویییییی.."
*******
با لبخند مضطربی پاکت طلای و قهوه ای رو با احترام روی میز گذاشت و تعظیم کوتاهی کرد "کیونگسو شی..این یه هدیه ناقابل به عنوان عذرخواهیه..امیدوارم قبولش کنین و اشتباهمو ببخشین.."
کیونگسو با کمی دستپاچگی نیم خیز شد و اونو از دستش گرفت " عا..نیازی به این کارا نبود کیم جنی شی..برای چی زحمت کشیدی من چه طور اینو قبول کنم؟.."
"به خاطر صدمه ای که بهتون زدم احساس خیلی بدی داشتم..حتما خیلی به خاطر بی مسئولیتی من اذیت شدید واقعا عذر میخواهم..تلاش میکنم تا از این به بعد بهتر کار کنم.."
بعد سرشو خم کرد و کیونگسوی بیچاره از شرمساری دستی به پشت گردنش کشید " این کارو نکنید..تقصیر خودمم بود..کارت که داخل قهوه افتاد دیگه فایده ای نداشت..بی فکری خودم بود که این بلا رو سرم آورد.."
جنی چشماشو به میز دوخت" این طور نیست ولی به هر حال من باعث شدم اون کارت که خیلی براش زحمت کشیدین از بین بره.."
کیونگسو لبخند خجالت زده ای زد " آه در مورد اون نگران نباشید..خداروشکر درست شد.."
جنی با تعجب سرشو بالا آورد" درست شد؟ چه طوری؟.."
کیونگسو با دست سالمش کمی قهوه نوشید و گفت " خیلی از فایلها رو معمولا لیسا کپی میکرد برای اطمینان..من که اعتقادی به این کار نداشتم ولی انگار این دفعه مدیونش شدم.."
جنی نمیدونست خوشحال باشه که موجب زحمت آنچنانی نشده یا ناراحت باشه کیونگسو لالیسا مانوبان رو بدون هیچ پسوند و پیشوند و صمیمی صدا زده؟
کیونگی چرا به اسم کوچیک اون ملکه ی گربه ها رو صدا میکنی؟ چراااااااااااااا؟؟؟
**********
تو اون خونه ی کوچیک و گرم و صمیمی اوضاع برای دو نفر سخت می گذشت..
یک..جنی که متوجه شد لیسا یه قدم با کیونگسوی عزیزش صمیمی تر شده و مجبوره شاهد توجه هات و شوخی های کوچیک و بی‌مزه شون به هم باشه..
دو..کیم جونگین که هر روز مثل سیندرلا در و دیوار رو چنگ میزد و شاهد بلند شدن لیست بدهی هاش به اون بیوه ی سیاه میشد ..
البته میشد گفت شرایط برای اون دو نفر مثل یه نمودار منحنی بود..
برای جنی با شیب صعودی چون روابط با گذر زمان محکم تر میشدن و برای جونگین با شیب نزولی چون با گذر روزها کم کم به شرایط جدید عادت می کرد و دستش می اومد که چه طور به روش  مفید و موثرتری نظافت کنه..
...
عادت کردن به اون بدن دخترانه و زندگی جدید مثل سوهان روح بود و دلش برای زندگی خوش و خرمش تنگ شده بود ..
روزهایی که شیک و خوشگل به سرکار می‌رفت و توجه هات همکار های زنش و تحسین هاشونو می خرید ..با همکاراش کل مینداخت و تا جا داشت مرغ سوخاری میخورد و شب هنگام برگشت فقط خودشو روی تخت پرت میکرد بدون اینکه نگران کثیف شدن و نامنظم شدن جایی باشه..
این چیزی بود که به محض باز کردن چشماش از ذهنش رد شد..
بالاخره مغزش نمی تونست وقتی تنش کوفته اس و کمرش تیر می کشه فکرای بهتری بکنه..
نوسانات روحی..اینم از عوارض دختر شدن بود؟
آهی کشید و سرجاش نشست..
وقتی تشک و شلوار پاش رو آغشته به رنگ قرمز دید پوکر ابرو بالا انداخت" اینم چالش جدیده؟؟!.."

★ بیوه ی سیاه: نوعی عنکبوت ماده که پس از جفت گیری عنکبوت نر را میخورد.
★بچه ها فکر کنیم اینجا وسطای داستانه..از یک تا ده به I'm not a girl چند می‌دین؟
لطفا نگید 10 که باورم نمیشه..😖

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now