Part 4: Ask for help!

185 57 17
                                    

آروم شونه های جنیو گرفت بالا کشید و پشتشو به مبل تکیه داد..نگاهی به چشماش کرد و با نگرانی صداش زد "جنی؟..جنی..صدامو میشنوی؟.."
کف دستشو روی پیشونیش گذاشت و زار زد "خدایا عجب غلطی کردم..نخواستم بابا پاشو من همون دوست دخترمم.."
وقتی پلکای جنی تکون خورد با ذوق صورتشو جلوتر برد و تکونش داد "جنی؟..جنی شی؟..حالت خوبه؟ صدامو می شنوی؟.."
جنی آب دهنشو قورت داد و دستاشو بی حال تکون داد..با شنیدن اسمش از کسی دیگه کم کم هوشیار شد و پلکاشو فاصله داد اما به محض دیدن صورت کای محصور در کلی رشته همه چیز ناگهانی یادش اومد و کای هل داد و جیغ زد "جییییییییغ...برو عقب برو عقب..به من نزدیک نشو..جییییییییغ...کمک...جیییییغ.."
کای عقب پرید و دستاشو تو هوا گرفت "باشه باشه ببخشید ..جنی منم..جیغ نکش توروخدا جیغ نکش.. جنی..منم کای..جیغ نکش ..لطفا جیغ نکش.."
جنی ساکت شد و لرزون به مبل چسبید "چ..چطوری این طوری شدی؟..اینم یکی از شوخیای بی مزته؟.."
کای آهسته جلو رفت و دستای لرزون جنی رو گرفت و تو چشماش نگاه کرد " نه..شوخی نیست.."
بعد دستای جنی رو رو بدنش چسبوند تا بالاتنه ی دخترانه اشو لمس کنه" به اون مسیحی که می پرستی خودمم نمیدونم چطور اما همه اش واقعیه...جنی لطفا باورم کن من نمیدونم باید چیکار کنم.."
جنی با بهت دستشو کشید و جوابی نداد..
......

لحظات طولانی تو سکوت سپری شد..
جنی تو فکر بود تا بتونه دلیل منطقی برای اتفاقی که افتاده بود پیدا کنه و جونگین غمگین و ناراحت به نظر می رسید چون زندگی ایده آلی که داشت یه شبه به باد رفته بود و لذت های زندگی نرمالش دور از دسترس قرار گرفته بود..
اون یه پسر بود و به عنوان یه مرد زندگیشو ساخته بود اما حالا در یه جسم دخترانه گیر کرده بود..
گوشی جونگین برای هزارمین بار زنگ خورد..
جنی نگاه خیره اشو از میز گرفت و شربت عسلی که برای تنظیم قند خون جفتشون سر هم کرده بود روی میز گذاشت " چرا جواب نمی دی؟.."
جونگین که بی تفاوت بود گوشی رو نگاه کرد و اونو روی میز انداخت" سهونه..چطور بهش بگم نمی تونم برم سرکار ؟..این حتی صدای منم نیست.."
جنی آهی کشید..مشکل جونگین به امروز و فردا ختم نمیشد ..اصلا معلوم نبود میتونه به حالت اولش برگرده یا نه و برای فهمیدنش کمک لازم داشت پس دستشو به سمتش دراز کرد " بده من جواب بدم.."
جونگین ناامید به دست جنی نگاه کرد "میخوای چی کار کنی؟.."
جنی گوشی رو گرفت و قبل از برقراری تماس جواب داد " ما تنهایی نمی تونیم از پس این مشکل بربیایم.."
-الو؟..
+الو؟..جنی تویی؟..گوشی کای دست تو چیکار می‌کنه؟..
-سهون ..عام..یه اتفاقی افتاده..
+اتفاق؟..چه اتفاقی؟..ببینم همه چیز مرتبه؟ کای کجاست؟ چرا خودش جواب نداد؟...
جنی همیشه محکم و رسا حرف میزد بدون اینکه من من کنه اما لحن نامطمئن امروزش سهون رو نگران کرد مخصوصا وقتی به جای کای جواب داد..
- اون حالش خوبه فقط...
صدای سهون بلند تر شد " فقط چی؟ جنی اونجا چه خبره؟..گوشی رو بده کای..."
جنی لبشو گاز گرفت قرار نبود سهون این طوری نگران بشه ..
- اون نمی تونه الان حرف بزنه ..
سهون وسط حرفش پرید " مگه چشه؟.."
جنی هم متقابلاً داد زد " من نمی دونم..."
سهون فقط یه جمله گفت " ده دقیقه ی دیگه اونجام.."
و بعد بدون خدافظی قطع کرد..
نمی‌دونم..همین یک کلمه کافی بود تا سهون دلیلی که بخاطرش زنگ زده بود فراموش کنه و موشکی از شرکت بیرون بزنه..

I'ᴍ Nᴏᴛ A GɪʀʟWhere stories live. Discover now