بوسه ی سمی-قسمت بیست وچهار

85 25 1
                                    


24.

همانطور با حوله لب تختش نشسته سعی میکرد ذهن و قلبش را آرام کند.در آن دو روز اتفاقات خیلی تند پیش رفته بود و او تازه متوجه خطراتش شده بود.از طرفی خودش هم کل داستان را نمی دانست و هنوز تحقیقاتش ناقص بود.اگر می خواست در راه این عشق اقدامی کند باید با مدارک و دلایل قوی قدم برمیداشت وگرنه اونر میتوانست با هر دروغ و بهانه ای فرار کند!

"بوراک؟!"

پدرش داشت سراغش می آمد.با یه پرش خود را جلوی کمد رساند و کشوی لباس زیرش را بیرون کشید.یکی از شورتهای تنگ و سفیدش را قاپ زد و به سرعت پوشید.

اونر پشت در اتاق پسرش رسیده بود:"بوراک؟هنوز اونجایی؟" و دو ضربه انگشتی به در زد.

"بله بابا؟"

اونر دستگیره را خم کرد ولی لای در را فقط به اندازه ای که صدایش داخل برود باز کرد.

"میتونم بیام تو؟!"

بوراک با عجله کمربند حوله را باز کرد و تا روی مچ دستهایش پایین انداخت تا وانمود کند در حال پوشیدن لباس است! "بله بفرما"

اونر وارد شد و بوراک حوله را در آورد روی تخت انداخت!حالا با یک شورت نخی که بقدر کافی ضخیم نبود که تیرگی جلوی لگنش را مخفی کند آنجا ایستاده بود!

اونر کمی یکه خورد.فکر نمیکرد پسرش اینقدر جسور باشد!میخواست بگوید تو که حاضر

نبودی چرا اجازه دادی بیام؟در عوض نگاهش را به درو دیوار چرخاند تا فرصت پوشش

به بوراک بدهد.

"دیشب که میزو جمع میکردم یه چیزایی زیر سینک پیدا کردم!"

بوراک از فرار کردن نگاه پدرش عصبانی و خجل سمت کمد برگشت تا اینبار واقعاً چیزی بپوشد!

"منظورتو نمیفهمم...چی پیدا کردی؟"بکلی فراموش کرده بود.

اونر از گوشه ی چشم حاضر شدن پسرش را دید و برای راحت تر کردن او به سمت پنجره رفت:"یه دسته گل و...شمعدونا و..."

بوراک با وحشت لبش را گاز گرفت و دست هایش در هوا خشک شد.اونر از لای پرده نگاهی به خیابان انداخت و ساکت ماند تا بوراک جواب بدهد. بوراک دکمه زدن بلوزش را بیخیال شد و لب تخت نشست تا لااقل شلوارش را بپوشد:"اونا چیزه...عمه آورده بود...واس تولدم!"

اونر قانع نشده بود:"خب چرا توی کابینت قایم کردی؟"

بوراک سعی کرد بخندد.ولی در عوض یک صدای خشک و ساختگی از گلویش در آمد! "اوه...هه خب چیزه...من با خودم گفتم اگر اونا رو روی میز ببینی میگی این لوس بازیا چیه! مرد گنده..."

Poison KissWo Geschichten leben. Entdecke jetzt