67.
اونر نمی توانست حرف بزند.هنوز باورش نشده بود تا ذهنش بتواند سوالی بسازد و مهمانش خونسرد منتظر شروع صحبت بود.
هیلمی با ترس از ابهت حاکم در اتاق،نزدیک رفت و بدون اجازه و ادب، روی مبل روبروی مورات نشست تا مثلث نگاهشان کامل شود.
"یکی میخواد بگه اینجا چه خبره؟"
صدای او نگاه مورات را بخود جلب کرد و لبخند خشکی به لبش آورد.
"آه هیلمی...عزیزم!نمی دونی چقدر خوشحالم اونر تونست تو رو از اون جهنم نجات بده!"
چشمان هیلمی باز هم بدون اختیارش، به چشمان مورات قفل شد.شدت تعجبش حد نداشت.
"تو هم از بچه های آزمایشگاه بودی؟"
"نه!"لبخند مورات محو شد:"ولی اونجا بودم!"
هیلمی گیج تر شد.اگر آزمایشگاه را دیده پس بچه بوده چطور دکتر او را شناخته بود؟!
نگاه مورات به دکتر برگشت:"خب اونر جان اگر تو شروع نمیکنی من مبحثو باز میکنم!"
اونر در تلاش برای جمع بندی ذهنش بالاخره به حرف آمد:"اما آخه...چطور ممکنه؟تو این قرن...خوناشامها واقعی باشند؟!"
هیلمی با تعجب به دکتر نگاه کرد.مسلماً منظورش خوناشامهایی مثل آراس
نبود وگرنه اینقدر وحشت نمیکرد!
مورات چشمانش را با شیرینی گرد کرد:"چه ربط به قرن داره پسر؟ما نژاد هستیم مثل باقی نژادهای مختلف انسانی! "و دستش را دیوار دهانش کرد و آهسته تر اضافه کرد:"تازه گرگینه ها هم واقعی هستند!"
هیلمی بحساب شوخی خندید ولی نگاه گنگ دکتر به سمتش برگشت و لبخند او را منجمد کرد.
"بیخیال!"صدایش لرزید:"خداییش؟!"
اونر بجای جواب دادن به هیلمی یا مجال دادن به مهمانش برای صحبت، دوباره رو به مورات کرد و سوالی را که باید میپرسید به زبان آورد:"چرا اینجایی ولاد!؟"
صورت مورات با هیجان درخشید:"ایول!یه راست رفتی سراغ اصل مطلب! خوشم اومد!"و نفس راحتی کشید و عقب ولو شد:"اومدم پسر استاد رو پیدا کنم!"
از دهان هیلمی پرید:"باریش؟!"
مورات به او چشمک زد:"درسته...باریش اردوچ!"
حالا اونر میترسید سوال آخر را بپرسد:"چرا!؟"
مورات اخم شوخی به چهره آورد:"مطمئنم تو هم حدس زدی چکارا داره
میکنه..." اونر با ناباوری سرش را تکان داد و مورات جمله اش را کامل کرد:
"من اومدم جلوشو بگیرم!"
دوباره دستورات بی پایان اما شیرین کسی که دوست داشت و صدای خوشایند قدمهایش در اطراف ، دوباره نورهای قوی که با وجود آزاردهنده بودن شاداب کننده هم بودند،دوباره بوی قهوه ی دلگرم کننده و عطر ژل و تافت هایی که بزور موهایش را شکل داده بودند...چاتای هیچ فکرش را نمیکرد از برگشتن به آتلیه و ادامه ی کار عکاسی اینطور راضی باشد.حالا دیگر نه تنها هدف و دلیل آمدنش را بیاد نداشت بلکه ماهیت وجود خودش را هم فراموش کرده بود.آنجا در کنار آراس و بین مردمی از جنس خودش، حس آرامشی مثل برگشتن به خانه داشت.
ESTÁS LEYENDO
Poison Kiss
Fanficچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...