73.
کوله را درست از جایی که برداشته بود گذاشت و پشت پنجره رفت.آفتاب بعد از ظهر پشت ابرهای تیره ی غیب شده، نم نم باران سرد پاییزی درحال شروع بود و شاید به همین خاطر خیابان همیشه شلوغ، خلوت و خالی بنظر می آمد.با اینکه ساعتها از تعطیلی استودیو میگذشت و هر کس پی کار و زندگی خودش رفته بود او هنوز در آن ساختمان ساکت و تاریک خود را حبس کرده،در تلاش بود تصمیم درستی گرفته و اجرا کند اما همین مدت کم به او فهمانده بود چقدر تنهاست که حتی جایی جز استودیو برای رفتن و ماندن ندارد...
برگشت و دفتر آراس را از نظر گذراند.با آنکه خودش نبود اما حضورش را حس میکرد.عطر آشنای پوستش را استشمام میکرد و صدایش را انگار میشنید که صدایش میکرد...آلپ!
لبخند روی لبهایش نشست و آه داغی از گلویش خارج شد.حالا دیگر میدانست آراس مثل ستاره بود!همانقدر چشمگیر ولی دور و بدست آوردنش همانقدر محال! و او هم مثل بچه ای که باور دارد اگر هر روز گریه کند بالاخره کسی دلش به ترحم آمده آن ستاره را برایش میچیند،برای داشتنش امیدوارانه اصرار کرده و منتظر مانده بود و همین خیره شدن به آسمان در انتظار دیدنش، او را از روشنی شمعی که کنارش میسوخت و اطرافش را نورانی میکرد غافل کرده بود!
از پنجره فاصله گرفت و با چند قدم تا وسط اتاق رفت.هنوز نمی خواست آنجا را ترک کند.خوب یا بد،درست یا غلط،زود یا دیر مهم نبود.می خواست همانروز هدف خود را تعیین کند و تصمیم نهایی و درست را بگیرد.ادامه دادن این زندگی بلاتکلیف چیزی جز حماقت نبود.باید جوابش را میگرفت و آنجا را برای همیشه ترک میکرد.موبایل را از جیبش درآورد و شماره ی آراس را از حفظ زد.نتیجه را می دانست اما نیاز داشت با حقیقت روبرو شود تا بتواند دست بکشد.
هر دو نفس بریده از هیجان و خنده ی بی دلیل،به صفی که سر راهشان ظاهر شد، وارد شدند تا قاطی آدمها مخفی شوند هرچند چاتای هنوز هم بخاطر جا گذاشتن سبد خوراکی ها عصبانی بود ولی آراس راضی از شلوغی، فرصت کرد شلوارش را درست کند و سویشرتش را دوباره بپوشد.
"این صف چی هست حالا؟!"چاتای در اذهام جلو میرفت ولی آراس سرجا خشک شده بود:"نیست!خدای من!"
چاتای برای رسیدن به آراس مجبور شد برگردد:"پس اینهمه آدم کجا میرن؟"
آراس هنوز هم ناامیدانه جیبهای دیگرش را می گشت:"گوشیم نیست!"
چشمان چاتای با خوشحالی درخشید:"حتماً جا مونده! برگردیم!"
آراس معذب از تنه زدن مردم از صف خارج شد:"میشه دو دقه خوراکیا رو بیخیال شی؟!"
"محاله!"چاتای خندید.در واقع از گم شدن گوشی خوشحال شده بود. حالا برای چند ساعت هم که شده آراس نمی توانست با کیوانچ تماس بگیرد و همین فرصت هم غنیمت بود.
VOUS LISEZ
Poison Kiss
Fanfictionچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...