بوسه ی سمی -قسمت پنجاه و یک

66 20 1
                                    


51.

بشقاب غذا را نامطمئن از پسند چاتای،روی میز گذاشت و سر جای قبلیش برگشت و نشست تا حرکات چاتای را تحت نظر داشته باشد.

چاتای که تمام مدت غیبت کیوانچ،آخرین رفتار و حالات آراس را در ذهنش مرور میکرد از حضور ناگهانی دوست قدیمیش بخود آمد و با لبخند اجباری به استیک نیمه پخته مقابلش نگاه کرد:"مگه نگفتم خام باشه؟"

کیوانچ خود را به نفهمی زد:"یخزده بود گذاشتم ماکروفر گرم شه انگار کمی زیادتر موند"

چاتای با اکراه چنگال را در گوشت فرو کرد.نرم بود و هیچ خونی نداشت که بیرون بزند بجایش روغن در بشقاب جاری شد.

"فکر نکنم بتونم بخورم"

کیوانچ با کنجکاوی گفت:"تا امتحان نکردی نمیتونی بفهمی"

ولی چاتای چنگال را رها کرد و عقب کشید:"اوایل منم همین فکرو میکردم واسه همین دنبال غذا رفتم...چند بار با پول دزدی رفتم رستوران...یا از پیک ها سفارشاشونو قاپ میزدم و از دست بچه ها خوردنیاشونو بزور میگرفتم"نگاه خجلی به کیوانچ انداخت و دوباره به استیک که بخار بی رنگی رویش میرقصید نگاه کرد:"اما هر بار که خوردم بالا آوردم...درد کشیدم،بحال مرگ افتادم و

پشیمون شدم"

کیوانچ هنوز هم امید داشت بتواند به دوست عزیزش کمک کند پس با دلسوزی گفت:"اونا روزای اول بود!هنوز تحت تاثیر داروها بودی!منم اینطور بودم ولی کم کم خوب شدم تو هم درمون میشی...درست میشی"

نگاه چاتای اینبار به بطری شلغم چرخید.رنگ سرخ اشتهایش را بیشتر میکرد.

"امکان نداره!من به نمونه ای که استاد میخواست تبدیل شدم و همونطور که اون حرومزاده بهم گفته بود جز خون انسان زنده چیز دیگه ای نمیتونه منو سیر کنه و حالمو بهتر کنه"

مکث که کرد صدای نفسهای سخت کیوانچ را شنید.شاید هیچکس نمی توانست متوجه شود ولی او حتی می توانست ضربان تند قلبش را هم بشنود.با هیجان منتظر شنیدن چیزهای بیشتری بود پس قبل از آنکه کیوانچ با سوال کردن خودش را معذب کند، ادامه داد:"وقتی فرار کردم چهارده سالم بود...هنوز جرات صدمه زدن به آدما رو نداشتم پس سعی کردم با شکار و خوردن گوشت حیوانات نظریه استاد رو رد کنم اما قضیه بدتر شد...با چشیدن خون گرم و تازه،حریصتر و گرسنه تر و ظالم تر شدم...تازه اونوقت تونستم سراغ انسانها برم و..."دیگر حرفی نداشت بگوید.

کیوانچ با ترس از زشتی جوابی که ممکن بود بشنود پرسید:"فکر میکنی اینهمه سال چند نفر...کشتی؟!"

چاتای آهی کشید.نگاهش همچنان روی میز می چرخید تا سرش پایین بماند: "نمیدونم! هیچکس نمیتونه وعده های غذاییشو بشماره خصوصاً وقتی گرسنگی آدمو مثل یه گرگ درنده، وحشی میکنه اما خب خاصیت خون انسان طوری بود که بعد از سیر شدن می تونستم بدون نیاز به غذا چند روز پشت سرهم زنده و سالم بمونم"

Poison KissNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ