بوسه ی سمی - قسمت هفتاد و شش

55 11 0
                                    

76.

این اولین بار نبود که در ماشین تنها بودند ولی احساسات و رابطه بینشان دیگر مثل سابق نبود.بماند حرف زدن حتی در نگاه کردن بهمدیگر خجالت میکشیدند با اینحال سعی میکردند روی هدفشان تمرکز کنند خصوصاً انگین از اینکه بجای سلامتی بوران،نگران طرز فکر و رفتار بعدی کیوانچ بود احساس شرم میکرد.

"چیزی از موقعیت جنگل بلگراد میدونی؟" کیوانچ سکوت را شکست و انگین راضی از باز شدن سر صحبت رو به او کرد:"چه موقعیتی منظورتونه؟"

کیوانچ نیم نگاهی به او انداخت:"اینکه کجا میتونه رفته باشه؟مخفی گاهی چیزی دارن؟"

انگین شرمنده از اینکه چیزی در مورد بوران نمیدانست سر به زیر انداخت.

"نه هیچی نمیدونم"

کیوانچ با طعنه گفت:"یعنی حتی یه لحظه هم بهش شک نکردی؟"

انگین نمی توانست سرش را بلند کند.چقدر احساس حماقت میکرد!

"نه شک نکردم!...نقششو خوب بازی کرد!"

"هیچی هم ازش نپرسیدی؟لااقل در مورد اردوچ اطلاعاتی چیزی بگیری"

انگین اینبار فقط سرش را تکان داد.خودش هم باورش نمیشد تا این حد سادگی کرده باشد.

کیوانچ زیر چشمی به نیم رخ سرخ شده ی انگین نگاهی انداخت و نیشش باز شد:"پس این چند روز که اون گارسون خونه ی تو بود چکار کردی؟!"

انگین با وحشت از طرز تفکر کیوانچ بالاخره رو به او کرد:"هی...چ!یعنی... هم اون هم من به استراحت و درمون نیاز داشتیم!"و به صورت خودش اشاره داد تا کتک کاری او را بیادش بیاورد ولی کیوانچ قصد نداشت از قضیه به این راحتی بگذرد!

"باهاش خوابیدی انگین؟!"

انگین بدتر دستپاچه شد!باید میگفت نه!یا شاید هم برخورد تندی میکرد و وانمود میکرد از اینکه چنین مورد اهانت قرار گرفته ناراحت شده است ولی بجایش نفس بلندی کشید و در تلاش برای پیدا کردن حرف و عکس العمل ساختگی،معطل کرد تا اینکه کیوانچ مطمئن شد و نیشش بسته شد!

"پس خوابیدی!"

"چیزی نشد!یعنی نتونستم...نخواستم که بشه....اون..."و یک لحظه متوجه شد چه آبروریزانه اعتراف کرده بود!

کیوانچ رویش را به سمت دیگر برگرداند تا وانمود کند دارد دنبال راه می گردد ولی سعی میکرد خشم را از چهره و صدایش محو کند!

"امیدوارم دیر نکرده باشیم!"

انگین قصد کیوانچ را از تغییر موضوع صحبت فهمید و نفس راحتی کشید.

چنان از استقبال اونر ذوق کرد که بازوهایش را کودکانه دور گردن بلند او قفل کرد و لبهایش را به لبهای سرد او گره زد!هر چه از بوسه بلد بود یادش رفت. هر چه در رویاهایش ساخته بود و برای عمل کردن به آن تمرین و تفکر کرده بود از بین رفت.طعم این دهان مردانه دیوانه اش میکرد. ولعی که دلش را پر کرده بود قوی ترین حس دنیا بود.هوسی که وجودش را به آتش کشیده بود غیرقابل کنترل بود.چند بار بوسه زد.تند تند و با صدا!مثل پرنده ای که به غذایش نوک میزند بعد بی اختیار لب پایین ناپدری اش را به دندان گرفت. کشید!مثل توله ای که در تلاش بود تکه گوشتی برای خودش جدا کند!ولی هر لحظه گرسنه تر میشد و اینبار زبانش را بی شرمانه فرو کرد و داخل دهان اونر کشید!مثل بچه گربه ای که شیر داخل پیاله را می لیسد!

Poison KissWhere stories live. Discover now