40.
چاتای مثل مادری که نگران تب بچه اش است لب کاناپه نشسته دست آراس را دو دستی نگه داشته بود و صورت ساکت و زیبایش را تماشا میکرد.هیلمی خنده اش می آمد اما بسختی خودش را کنترل میکرد.باورش نمیشد یک مرد پر ابهتی مثل چاتای اولوسوی چنین دلسوزانه و عاشقانه با جوانی که دو روز نبود آشنا شده بود رفتار کند.صمیمیت بین آندو خیلی سریع و عجیب شکل گرفته بود بطوری که نه تنها برای هیلمی بلکه برای خودشان هم غیرمنطقی و حتی مسخره بنظر می آمد.
چاتای تحمل نکرد و پرسید: "پس چرا بهوش نمیاد؟"
هیلمی فرو رفته در مبل تکی جلوی میز،با گوشی خودش را مشغول میکرد:"چیزی نیست خیلی ضعیف شده،به خواب نیاز داره...تا صبح سرحال میاد"
"ولی وقتی نوشیدنی رو میخورد بیدار شده بود نه؟" چاتای دوباره به این پسرک بی خیال نگاه کرد:"کاش می پرسیدیم حالش چطوره"
هیلمی فقط سرش را تکان داد.می خواست به دکتر پیغام بدهد و از شرایط آراس باخبرش کند ولی چاتای حواسش را پرت میکرد!
هر چند به گونه های آراس رنگ آمده بود ولی دستهایش هنوز سرد بود و این چاتای را میترساند:"میگم...زخم شکمش عفونت نکنه؟بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟"
هیلمی خیره به صفحه ی گوشی غر زد:"نیاز نیییییس"
فک چاتای از خشم قفل شد:"چرا؟چرا نبریم؟موضوع چیه؟آراس خلافکاره یا چی؟"
هیلمی بالاخره از بالای گوشی نگاه تندی به چاتای انداخت:"تو اونو ول کن خودت بگو
اینجا چکار میکنی؟"و به ساکی که کنار در بود اشاره کرد چون مطمئن بود متعلق به چاتای است!
چاتای از سوال هیلمی تازه متوجه ظاهر عجیب شرایطشان شد و دست آراس را آرام روی کاناپه برگرداند:"چطور مگه؟"داستانی به ذهنش نیامد و با قیافه حق به جانب از جا بلند شد:"به تو ربطی داره؟"
هیلمی با چشمانش او را تا دم در تعقیب کرد:"نه فقط برام جالبه این وقت شب هر دوتون توی استودیو تعطیل چکار میکردید؟"و باز نگاهش به آشغالهای خونالود پانسمان که درون نایلون گره خورده پای کاناپه افتاده بود چرخید.
چاتای دست به دستگیره ایستاد.می خواست به بهانه ی دستشویی اینبار هم از دست این جوانک فضول فرار کند هرچند به او هم در تعجب کردن حق میداد.
"شاید آراس نخواد چیزی به کسی بگه!خودش بهوش بیاد از خودش بپرس چی شده"
و با لبخند پیروزمندانه از جواب کامل و دندانشکن از در خارج شد.
دست سرد باریش را زیر لباسش حس کرد.می خواست تنش را لمس کند شاید هم دوباره چاقو بزند.با وحشت عقب دوید و از خواب پرید.تا چشمانش را باز کرد از نور اتاق معذب دوباره پلکهایش را بست ولی همان یک نظر سایه ای کنارش تشخیص داد.حتماً چاتای بود...
ESTÁS LEYENDO
Poison Kiss
Fanficچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...