84.
آراس دستش را سپر چشمانش کرد تا چاتای را در زیر بارانی که شدت گرفته بود ببیند:"برگرد تو ماشین چاتای!"
چاتای وانمود کرد از صدای بوق ماشین هایی که بیصبرانه منتظر باز شدن ترافیک بودند چیزی نشنید.یقه پالتو اش را بالا داد و دوان دوان ماشین را دور زد تا خود را به آراس برساند:"چرا ایستادی؟!بریم دیگه"
آراس در تاکسی را باز نگه داشته بود:"تو برگرد پیش دوستت! من امشب میخوام تنها بمونم"
چاتای با خشونت در ماشین را کوبید و بست:"حتی فکرشم نکن تو این شرایط تنهات بذارم"
آراس از میان مژه هایی که قطره قطره آب باران خیس و سنگین کرده بود به سختی به چهره ی نگران چاتای نگاه کرد:"نمیترسی نزدیکم باشی؟"
چاتای دهانش را باز کرد فریاد بزند ولی بسختی جلوی خود را گرفت و بجایش بازوی آراس را چنگ زد و از میان ماشین ها رد کرد تا به پیاده رو رسیدند.آراس فهمید نیاز به حرف زدن نیست.محال است چاتای راحتش بگذارد که این از طرفی خوشحالش میکرد چون حالش بد بود و میدانست شب خیلی سختی در پیش دارد و به چاتای و عشقش برای تکیه کردن نیاز داشت ولی از طرفی خجالت میکشید و میترسید مجبور شود صحبت کند و قضیه را برایش باز کند و چاتای را بیشتر از خود متنفر کند.
چاتای نمی دانست اگر آراس دوباره به داستان خوناشامش اشاره کند که حتماً میکرد،چه باید میگفت و چه جوابی باید می داد. مسلماً آنشب زمان مناسبی برای فاش کردن حقیقت خودش نبود شاید فقط می توانست کمی آرامش کند و برای اطمینان از اینکه صدمه ی بخودش نمیزند تا صبح در کنارش بماند اما بعدش...شاید با رفتار و حرفهای آراس بیشتر به طرز فکر و احساساتش پی میبرد و میتوانست در مورد خودشان و رابطه یشان تصمیم درستی بگیرد.
تا لب پیاده رو دویدند و آنجا از گوشه ی دیوار که کمتر در معرض باران بود
دوشادوش هم راهی شدند.باز هم چاتای از روی غریزه سمت چپ آراس که رو به خیابان بود راه می رفت تا او را از هر نوع خطر و حماقت احتمالی حفظ کند اما آراس متوجه نبود.فقط عجله داشت به خانه برسد.حتی فرصت فکر کردن برای خودکشی هم پیدا نکرده بود.
هیلمی سعی کرد گردنش را خم کند و پایین را نگاه کند اما نتوانست و سر مورات لای پاهایش فرو رفت:"زانوهاتو بالا بیار..."
هیلمی می خواست غربزند که جسمش تحت تاثیر هیپنوتیزم قادر به حرکت
نیست که مورات به رانهای بی حس او چنگ انداخت و روی شانه های لخت خودش کشید.پاهای هیلمی با همین تماس ساده تکان خورد و با راهنمایی دستهای خشن مورات روی کتف های او قرار گرفت!
"واو...چطور تونستی...؟!"خنده ی هیلمی شروع نشده با بوسه ی مورات روی سوراخش قطع شد و چشمانش از تعجب بر سقف خشکید.فرصت نکرد بپرسد چکار میخواهد بکند.مورات اینبار زبانش را کشید و با نوکش ورودی او را خیس کرد. لذت ناگهانی و جدید ناله ی بیشرمانه ی هیلمی را به هوا بلند کرد:"اووووووووووه لعنت!"
YOU ARE READING
Poison Kiss
ספרות חובביםچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...