بوسه ی سمی- قسمت بیست و هشتم

69 19 3
                                    


کی و چطور به آن منطقه ی دور افتاده ی شهر رسید نفهمید.سنگفرش فرسوده،خانه های چوبی و بافت قدیمی کوچه ها نشان از زندگی فقیرانه ی اهالی اش میداد.آنجا محله ی کولی ها بود.برعکس چیزی که در فیلمها نشان داده میشد،نه از بچه های شاد درحال بازی خبری بود نه از زنان دامن بلند که گرد هم آمده مشغول غیبت و خنده بودند.شاید هم بخاطر هوای سرد و ابری بود که همه در خانه هایشان پناه گرفته اطراف مثل گورستان ساکت و خالی و بیرنگ بود و این دقیقاً چیزی بود که او می خواست!حتی خودش عمداً به آن قسمت خلوت و طرد شده آمده بود بلکه یکبار دیگر طعمه شود!اینبار خودش می خواست...تنها و آخرین روشی که برایش مانده بود تا خوناشامش را پیدا کند.

هدست درآورده کلاه سویشرت را از سرش عقب انداخته دوربین بدست و آرام آرام قدم برمیداشت.تنها صدای پای خودش بود و گاهی چیک چیک ریز دوربینش که از اطراف عکس میگرفت.انگار دریکی از کابوسهایش قدم برمیداشت.خیلی وقت بود دیگر خواب کولیها را نمی دید.

بناگه حس کرد صدای پای دیگری هم او را همراهی میکند.نه زیاد دور...پشت سرش و در هر قدم نزدیکتر هم میشد!یعنی موفق شده بود؟ضربان قلبش تندتر شد و هیجان بدی دستهایش را به لرز انداخت. دوربین را روی سینه رها کرد و به کوچه ی تنگتری پیچید.با اینکه احتمال می داد خواسته اش اتفاق نیفتد ولی برای هر خطر دیگری هم حاضر بود.

تا وقتی مشکل روحی و شرایط جسمی اش درست نشده بود نمی توانست به زندگی نرمال قبلی برگردد یا برای آینده ش برنامه ای بچیند.

چند قدم در کوچه ای که انتخاب کرده بود پیش رفت ولی صدای قدمها قطع شد و او هم بناچار ایستاد.وقتی پشت سرش را نگاه کرد کسی ندید!شاید یکی از همسایه ها بود که برای ناهار به خانه برمیگشت! بیخودی امیدوار شده بود!به انتهای کوچه نگاه کرد بنظر می آمد بمبست بود پس برگشت تا خارج شود که شخص سیاه پوشی جلویش پیچید و راهش را بست.

"دنبال من میگردی عزیزم؟"

همان مزاحم اینترنتی بود.باریش اردوچ!

"با پیدا شدن اولین جسد فهمیدم کار توست!"

چاتای با شنیدن این حرف از دهان دوست قدیمی اش،با شرم و تاسف سر به پایین انداخت:"میدونی که...مجبورم!اون اینطور پرورشم داد!"

کیوانچ تکیه زده به میز،دو دستی استکان خالی را نگه داشته بود تا چیزی برای نگاه کردن داشته باشد:"میدونم...اگر منم فرار نمیکردم یکی میشدم مثل تو!"

چاتای هم عقب لمیده به دستهای او نگاه میکرد:"هیچوقت احساس پشیمونی و گناه نکردم...هنوزم نمیکنم..."

Poison KissDonde viven las historias. Descúbrelo ahora